داستان رعنا
قسمت سی و سوم
بخش پنجم
وقتی رسیدیم خونه , با هم قهر بودیم ... اونقدر از هم دور شده بودیم که حرفی نداشتیم بزنیم ...
سعید صبح زود بیدار شد و از خونه رفت ... منم بلند شدم و لباس پوشیدم ...
بچه ها رو سپردم به شوکت و به قصد بهشت زهرا , راه افتادم ...
سعید ماشین رو برده بود پس من یک تاکسی گرفتم و رفتم ...
به محض اینکه چشمم به سنگ مزار بابا افتاد , پاهام سست شد ... خودمو روی خاک انداختم و گفتم : بابا من اومدم ...
دیگه نمی تونی بیرونم کنی ... چون خیلی بهت احتیاج دارم ...
خسته ام ... دلم تنگه ....
یک طوری به من بگو که منو بخشیدی ... کاش زمان به عقب برمی گشت و من یک لحظه تنهات نمی گذاشتم ... ولی بازم خوب شد که نرفتم و می تونم امروز حداقل سر خاکت بیام ... دیگه تنهات نمی ذارم ...
ساعت ها همون جا گریه کردم ... تا نزدیک غروب همون طور روی مزارش اشک ریختم و التماس کردم منو ببخشه ...
می خواستم بلند بشم برگردم خونه , سرم گیج رفت ... دوباره نشستم ... حالم خوب نبود و چشمم سیاهی می رفت ... بازم سرمو گذاشتم رو ی سنگ ... یک قطره اشک باقی مونده آروم از کنار صورتم رفت پایین و نمی دونم خوابم برد یا از حال رفتم ...
چون خواب می دیدم ... فرقشو نمی تونستم بفهمم ولی می دونستم که اختیاری از خودم ندارم که بتونم از اونجا برم ...
گهگاهی چشمم رو باز می کردم و به اطراف نگاهی می نداختم ... ولی دوباره خوابم می برد ...
هوا کاملا تاریک بود و سوز سرد گورستان و عجز وناتوانی سرا پای وجودم رو گرفته بود و ترس عجیبی تو دلم انداخته بود ...
صورت باران و میلاد جلوی چشمم بود ...
نا امید زیر لب گفتم : سعید ... به دادم برس ...
چرا این طوری شدم ؟
دوباره خوابم برد ... احساس می کردم دارم می میرم ...
از پدرم که داشت منو می برد پیش خودش , تشکر کردم ... دیگه راضی بودم ... و آروم .......
نمی خواستم مقاومت کنم ... سبک شدم و رها ... بابا صدام می کرد : رعنا ... رعنا جان ... عزیزم الان می رسونمت دکتر ...
خوب حواسم رو جمع کردم ...
صدای سعید بود ... اون منو روی دست می برد و صدام می کرد ... و صدای ملیحه رو شنیدم گفت : بذارش اینجا یکم بهش آبمیوه می دم ... نترس ... بهتر میشه .....
یکی فشارم رو گرفت و صدای مجید رو شنیدم که گفت : نذار بخوابه ... ضربانش کنده ...
احساس کردم ماشین حرکت کرده و سعید صدام می زنه ولی همین طور گیج و منگ بودم ...
مجید خودش به من رسیدگی کرد ... همون جا تو خونه به من سرم وصل کردن و دارو داد و من خوابیدم ...
کم کم حالم بهتر شد ...
سعید دستم رو گرفت و گفت : بهتری ؟ می خوای بچه ها رو ببینی ؟ باران بی تابی می کنه ... حوصله داری بیارمش ؟
گفتم : الان نه ... حس ندارم ... بذار بهتر بشم , خودم می رم سراغش ...
ناهید گلکار