داستان رعنا
قسمت سی و چهارم
بخش دوم
من و مریم و ملیحه افتادیم دنبال خریدن وسایل برای دفتر و تجهیزات دندانپزشکی ...
بر خلاف تصور من کار راحتی نبود و نزدیک یک ماه طول کشید ....
سعید همین که می دید حال من بهتره , راضی بود و به کمک مجید مجوزهای کار رو برای ما گرفت ...
ماه رمضون فرا رسید ... و کار ما کند شد ... سحرها همه با هم بیدار می شدیم ...
مامان توی حیاط سفره پهن می کرد و با شوکت خانم غذا رو آماده می کردن ... و آقا جون که خودش روزه نمی گرفت , رادیو رو با صدای بلند روشن می کرد که ما دعای سحر گوش کنیم ...
و افطار هم همین طور سفره های رنگین با صدای ربنا و دعا که با انتظار برای رها شدن از تشنگی و گرسنگی به من دست می داد , برای من لذت خاصی به وجود میاورد ...
از اینکه این گرسنگی رو تحمل کرده بودم از خودم راضی می شدم ... و روحم به طرف خدا کشیده می شد ...
گاهی چشممو می بستم و چنان خدا رو احساس می کردم که به گریه می افتادم ... زیر لب زمزمه می کردم : دوستت دارم خدا ... ساده و بدون واسطه می خوام تو رو بشناسم ... فقط تو ... می خوام تو وجود من باشی ... همین طور که الان تو رو حس می کنم ...
و این حس خوب و بی نظیر روح منو به پرواز در میاورد ...
سال دستگیری سعید و سال آقا مجتبی توی اون ماه رمضون منو به این فکر واداشت که دنیا رو با دید بازتر نگاه کنم ... اگر در مقابل اون سختی ها کمی صبر و استقامت بیشتری نشون می دادم اونقدر به خودم صدمه نمی زدم ... و حالا می دیدم که زمان می گذره و زخم ها التیام پیدا می کنن ... اگر چه برای همیشه جای اون زخم ته قلب آدم می مونه ...
شاید آینده چیزای بهتری برای من داشته باشه ...
حجاب توی خیابون اجباری شد ... من نمی خواستم و دوست نداشتم چیزی سرم کنم ... ولی دیگه چاره ای نبود ... فقط به روسری رضایت دادم ... در حالی که هم ملیحه و هم مریم چادر سرشون می کردن ...
می دونستم که سعید دلش می خواد منم چادری بشم ولی هیچ وقت حرفی به من نزد و کاری به کار من نداشت ...
ناهید گلکار