داستان رعنا
قسمت سی و ششم
بخش دوم
اون شب با هم رفتیم بیرون ... اول بچه ها رو بردیم پارک و بعد هم رفتیم شام خوردیم ...
چهار تایی ... فقط من و سعید و بچه هام ... و این برای من خیلی با ارزش بود و به یاد موندنی ...
شب وقتی خواستیم بخوابیم , سعید گفت : رعنا جان دانشجوهام می خوان منو ببینن ... اشکالی نداره تو دفتر تو قرار بذاریم ؟ ...
گفتم : سعید معلوم هست چی میگی ؟ تو باید از من بپرسی ؟ خوب معلومه ...
گفت : آره ... ولی فکر کردم شاید کار داشته باشی ... نباید هماهنگ کنم ؟
دست انداختم دور گردنش و گفتم : چه می دونم والله ... تو اینقدر خوبی که ترسیدم منظورت اینه که از من اجازه بگیری ...
صداشو کلفت کرد و گفت : نه خانم ... من دستور می دم ... فردا بعد از ظهر دفتر رو در اختیار من بذار ... تو برو بیرون ...
و بعد منو گرفت و کشید تو آغوشش و سرمو گذاشت روی سینه ی مهربونش ...
فردا من و مریم تمام تلاشمون رو کردیم تا از مهمون های سعید پذیرایی کنیم ... خوشحال بودم و برام هیجان انگیز بود که دانشجوهای سعید رو ببینم ... خودم هم یک روز شاگرد اون بودم ...
ولی وقتی اومدن , دیدم بیشتر اونا دخترن ... یکی از یکی خوشگل تر ... و همه محو و واله و شیدای سعید ...
اون حرف می زد و بقیه تو چشمش نگاه می کردن ... و من خون , خونمو می خورد ... چنان رگ حسادتم برانگیخته شده بود که نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...
با مریم می رفتیم تو آشپزخونه و من حرص می خوردم ... از همه بیشتر یکی از اون دخترا بود که رفته بود نزدیک سعید نشسته بود و دائما ابراز وجود می کرد : استاد ... میشه بگین کی دانشگاه باز میشه ما شما رو ببینیم ؟ استاد ؟ میشه شما برای ما کلاس بذارین عقب نمونیم ؟ ... استاد ... میشه جزوه های خودتون رو به ما بدین جلوتر بخونیم ؟
قیافه ی من طوری شده بود که مریم فهمید و گفت : رعنا جون تو به سعید نگاه کن ... برای اون فرقی نمی کنه ...
گفتم : مگه من چی گفتم ؟ ... به من چه ؟ برای منم فرقی نمی کنه ......
ولی فرق می کرد .... برای اولین بار دلهره ی اینکه کس دیگه ای جز من سعید رو دوست داشته باشه به دلم افتاد ..............
ناهید گلکار