داستان رعنا
قسمت سی و ششم
بخش سوم
خوب من زن بودم و حسودیم شد ... و شب به صورت شوخی به سعید گفتم : خدا رو شکر که دانشگاه تعطیل شد ...
تعجب کرد و فکر کرد من تغییر عقیده دادم و پرسید : برای چی ؟
گفتم : برای اینکه تو دیگه نمی تونی دانشجوها رو ببینی ؟
پرسید : منظورت رو نمی فهمم رعنا جان ... برای چی نبینم ؟ ...
با ناز و عشوه گفتم : استاد میشه برای ما کلاس بذارین ؟ میشه من هر روز شما رو ببینم دلم تنگ نشه ؟ میشه من و شما دو تایی بریم دانشگاه , حتی اگر کسی اونجا نباشه ؟
سعید قاه قاه خندید و گفت : رعنا ؟ ... تو داری چیکار می کنی ؟ اصلا بهت نمیاد ...
و هی خندید و هی خندید ... تا منو هم به خنده انداخت و شوکت خانم هم که از ماجرا خبر نداشت , بیخودی به خنده افتاد .... و روزهای زندگی ما همینطور می گذشت ...
تا جنگ ایران وعراق شروع شد ..... از همون لحظه دلشوره افتاد به جونم ... هم اینکه از جنگ و خونریزی متنفر بودم , هم اینکه می دونستم زندگی ما رو دگرگون می کنه ...
سعید و مجید رو می شناختم و می دونستم راحت نمی شینن ... و از این به بعد روزگار خوبی نخواهیم داشت ...
حدسم درست بود .... چون سعید جزو اولین کسانی بود که به صورت بسیجی , دوره ی آموزشی دید ...
اعتراض منم بی فایده بود ... می خندید و می گفت : نه بابا ... من کجا جنگ کجا ؟ ... منو راه نمی دن ... سربازی هم نرفتم ... تو هر کشوری جنگ میشه , مردا می رن دوره می ببین ... فقط یک دوره اس ... ولی هر شب چه از اخبار و چه از گزارش های سعید و مجید متوجه می شدیم که دشمن داره پیشروی می کنه ....
من واقعا نمی تونستم بی تفاوت بمونم چون خیلی زیاد وطنم رو دوست داشتم و دلم برای مردمی که دچار نفرین جنگ شده بودن , می سوخت ...
سعید هر شب با ناراحتی میومد و تعریف می کرد که مردم مرزنشین چطوری آواره شدن و یا کشته ...
اون تعریف می کرد ولی من در میون حرفای اون , بوی رفتن رو می شنیدم ...
استرس و نگرانی وجودم رو گرفته بود ولی اون حرفی نمی زد ....
خیابون و کوچه های شهر بوی جنگ گرفت ... بسیج ؛ سپاه ... و جوون هایی که دسته دسته عضو می شدن و می رفتن به جنگ ...
ولی سعید حرفی نمی زد .........
ناهید گلکار