داستان رعنا
قسمت سی و ششم
بخش ششم
ما ناهارِ درست و حسابی نخوردیم و هر سه به شدت گرسنه بودیم ...
وقتی وارد حیاط شدیم , مامان داشت با آب و جاور حیاط رو می شست ... در حالی که تو اون سرما نیازی به این کار نبود ...
سلام کردیم ...
ملیحه گفت : این چه کاریه مامان جان ؟ برای چی حیاط می شوری ؟ الان سرما می خوری ...
گفت : به درک ... فدای سر شماها بشم ... الهی بمیرم که راحت بشین همتون ....
من با مهربونی گفتم : برای چی مامان جون ؟ این حرفا چیه می زنی ؟ ....
دستشو از پهلو گذاشت روی دهنش و به من گفت : به اینجام رسیده ... کی باید به تو بگه روسریت رو بکش پایین ؟ آخه این چه وضعیه ؟ مثلا شوهرت رزمنده است ... تو داری آبروی اونو توی این محل می بری ...
دیگه تو مسجد کسی نیست که به من متلک نگفته باشه ... همه ی دنیا عوض شدن , تو همون کاری رو که دلت می خواد می کنی ... خوب دیگه مرغ یک پا داره ... سر سعید سوار شدی , هیچی نگفتم ( محکم زد تو دهن خودش ) خفه شدم ... چیکار کنم ؟ دهن مردم رو که نمی شه ببندم .....
من وا رفته بودم ... نگاهی به مریم و نگاهی به ملیحه انداختم ...
ملیحه با اعتراض گفت : مامان جان چی داری میگی ؟ به مردم چه مربوط ؟ دلش می خواد ... به کسی چه ؟... این چه حرفی بود زدین ؟ ...
مامان عصبانی بود ... داد زد : نه دیگه ... این تو بمیری , از اون تو بمیری ها نیست ... نمی تونه هر کاری دلش بخواد بکنه ... باید چادر سرش کنه چون مجید و سعید آبرو دارن ... بچه حیثیت براش نمونده ... منم نمی تونم سرمو تو مسجد بالا بگیرم ... عروس فلانی ... عروس فلانی ... بسه دیگه ... تا حالا هر کاری خواستی کردی ...
بابا چیز زیادی ازت خواستم ؟ ... یکم حجابتو رعایت کن ....
من سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم ولی صورتم برافروخته شده بود ... شوکت خانم سر و صدا رو شنیده بود ولی هنوز نمی دونست چی شده ...
پرسید : چی بهت گفت مادر ؟ ... حرف بدی بهت زد ؟ بگو ببینم ... الان می رم حسابشو می رسم ... جرات دارن به تو بد بگن ؟ .....
گفتم : شما کاری نداشته باش ....
ناهید گلکار