داستان رعنا
قسمت سی و هفتم
بخش سوم
چند دقیقه بعد , صدای مامان رو می شنیدم که یک چیزایی می گفت ... اصلا مفهوم نبود ... ولی مریم با بچه ها برگشت ...
طفل معصوم ها تا چشمشون به من افتاد , بغضشون ترکید ...
باران به سینه ی من چسبیده بود و اشک می ریخت و میلاد در حالی که عصبانی بود , گفت : چرا مامان بزرگ این کارو می کرد ؟ به زور ما رو نگه داشته بود و نمی ذاشت بیایم ؟
حتی آقا جون گفت : بذار بچه ها برن ... بازم دلش می خواست قربون صدقه ی ما بره ...
گفتم : خوب دوستتون داره ... برای همین بود ... یادته خیلی وقت بود پیششون نرفته بودی ؟
گفت : آره ... ولی امشب می خواستم بیام پیش تو ....
باران که زود خوابید چون شام اونا رو هم داده بود ولی میلاد به زور و خوابالو یکم مشق نوشت ...
وقتی همه خوابیدن , تازه دلم گرفت و همین طور که از پنجره به در کوچه خیره شده بودم , گفتم : سعید بازم تنهام گذاشتی ... بازم منو بی خبر ول کردی و رفتی ... آخه بی معرفت هم نیستی که بهت بگم ... پس چرا ؟ ......
دلم شور می زد ... و نگران بودم و حالا کارای مامان هم دردی شده بود روی غم دوری سعید ...
صبح یکم زودتر حاضر شدیم تا مامان رو نبینیم ...
مریم پیش شوکت خانم می خوابید ... بدون صبحانه راه افتادیم ... ولی مامان تو آشپزخونه بود و زود اومد بالا توی حیاط ...
هر دو سلام کردیم ... روشو برگردوند و گفت : نمی ذارم بدون چادر از این خونه بری بیرون ....
دیگه از کوره در رفتم و گفتم : اینو تو گوشتون فرو کنین و احترام خودتون رو نگه دارین ... من نه به خاطر شما , نه هیچ احدی چادر سرم نمی کنم ...
هیچ وقت تا زمانی که خودم بخوام ... قرار نیست کسی به من امر و نهی کنه ... لطفا کاری به کار من نداشته باشین ... وگرنه اینجا نمی مونم ... همین فردا می رم ...
و با سرعت همین طور که میلاد رو می کشیدم , با مریم از خونه زدیم بیرون ... ولی صدای داد و هوار مامان میومد ... طوری شیون می کرد که ترسیده بودم ...
داد می زد : آفرین به تو ... بالاخره خودتو نشون دادی بی حیا ... می دونستم یک روز این کارو می کنی ...
و صدای آقا جون و صدای شوکت سه تایی در هم شد ...
به مریم گفتم : امروز تو نیا ... می ترسم مامانت تنها باشه ...
تو برگرد و مراقب باش ...
و خودم میلاد رو سوار کردم و با سرعت از اونجا دور شدم ...
تمام روز افسرده بودم ... دلم نمی خواست اون حرفا رو به مامان می زدم ولی مجبورم کرد ...
حالا به شدت پشیمون شده بودم ... چیکار باید می کردم ؟ راهشو نمی دونستم ... خیلی بی دلیل موضوع پیچیده شده بود ...
ناهید گلکار