داستان رعنا
قسمت سی و هفتم
بخش ششم
گفتم : به خدا دوستتون دارم ... خیلی زیاد ...
منو که ول کرد , دستی به صورتش کشید و گفت : آخیش ... تو تا حالا اینطوری منو بغل نکرده بودی ...
حالا از کاری که کردم , پشیمون نیستم چون عاقبتش این شد ...
گفتم : الهی فداتون بشم ... من خیلی بدم ... ببخشید ... تو رو خدا از من به دل نگیرین ...
یادتون نره من خیلی دوستتون دارم ... فقط دوست ندارم چادر سرم کنم ... اصلا بلد نیستم ...
گفت : عیب نداره مادر ... فدای سرت ... من نگران سعیدم هستم ... دعا کن زودتر برگرده ... خیال همه راحت بشه ...
وقتی ازش جدا شدم , احساس خوبی داشتم که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ...
روز بعد دو تا کادو خریدم ... اول رفتم سراغ مامان و ازش بازم تشکر کردم و عذرخواهی و بعد هم کادوی شوکت خانم رو دادم ... با خودم فکر می کردم که اونم هزار برابر برای من زحمت کشیده بود و هنوزم بی ریا این کارو می کرد ...
نمی خواستم یک روز اونم از من چنین دلگیری پیدا کنه ...
ولی اون شب خبرهای جنگ و افتادن شهرهای ایران به دست دشمن , نگرانی ما رو صد چندان کرد ...
تصاویری که از جنگ توی تلویزیون می دیدم حاکی از این بود که جنگ سختی در پیش داریم ...
دسته دسته جوون ها از دو طرف مثل برگ خزان زمین افتاده بودن و بازم داشتن با افتخار همدیگر رو می کشتن ...
با خودم فکر می کردم چجوری میشه جنگ نعمت باشه ؟! ... نه نیست و نخواهد بود ... کافی بود فقط با نظر ترحم به اون اجساد که انسان بودن و بی گناه , نگاه می کردیم .............
ناهید گلکار