خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۷:۳۵   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول



    کوچه های ما پر شد از حجله های جوون ها ... و یک عکس روی اون حجله و صدای ضجه های یک مادر ...
    کنار هر عکس مدتی می موندم و به صورت معصوم و بی گناهش نگاه می کردم ... و بعد ته اون چهره ها سعید رو می دیدم و دلم آتیش می گرفت ... سرم داغ می شد و نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم ...
    مامان هم مثل من همیشه چشم به راه بود ... اون سعید رو مثل بت می پرستید و دوری اونو یک بار تجربه کرده بود و حالا واقعا براش سخت و طاقت فرسا بود ...
    چشم اونم مثل من مدام به در بود ... می گفت : دیگه نزدیکه ... سعید داره میاد ... من مادرم , احساس می کنم صدای پاشو می شنوم ...
    ولی اخلاقش بهتر نشده بود ... کماکان بهانه می گرفت ...
    با این حالی که مامان داشت من بیشتر از حد به اون توجه می کردم چون زن سعید بودم ... شاید التیامی به زخمش باشه ...
    سعی می کردم شب ها با هم غذا بخوریم ...
    در حین این کار مرتب با اون حرف می زدم ...
    ولی خوب من باید هوای شوکت رو هم داشته باشم ... باید مراقب مریم هم می بودم ...
    آقا جون تنها بود و اونم غصه می خورد ...
    گاهی برای اینکه دوباره کسی از من دلگیر نشه , پیش اونم می رفتم و ازش دلجویی می کردم ... و از همه بیشتر باران به من نیاز داشت ... بهانه ی پدرشو می گرفت ... و تنها میلاد بود که حرفی نمی زد و هرگز گله ای نداشت ... سرشو همیشه با بازی گرم می کرد و ناراحت به نظر نمی اومد ...
    یک روز که از سر کار اومدیم , مامان تو حیاط بود ... به من گفت : پسر حاج ابراهیم متولی مسجد محل شهید شده ... شماها هم میاین بریم ؟ هان رعنا میایی مَردم تو رو ببینن ؟
    این حرف رو طوری زد که من متوجه شدم دلش می خواد به همه بگه زن سعید اونطوری که شماها فکر می کنین , نیست ...
    گفتم : چشم مامان جون ... الان حاضر می شم ... چادر اضافه دارین ؟

    از زیر بغلش یک چادر درآورد ...
    زیر لب و با خجالت گفت : ببخشد آماده کرده بودم اگر اومدی چروک نباشه ...

    گفتم : دست شما مامان مهربون درد نکنه ... الان حاضر می شم ...

    ولی یاد مامان خودم افتادم ... اونم به نوع خودش دلش می خواست منو توی مهمونی های خودش ببره و به همه نشون بده .....
    مریم همین طور که با من حاضر می شد , گفت : رعنا هیچ دقت کردی اصلا براش مهم نبود منم برم یا نه ... فقط می خواست تو باهاش بری ...
    گفتم : این حرف رو نزن چون تو همیشه با اون می ری ... ولی از من خاطرش جمع نبود ...
    ملیحه هم از راه رسید ...

    منم به حمید گفتم : درس های میلاد با تو ,, بهش برس تا من بیام ...
    گفت: چشم رعنا جون ... به عشق همین اومدم ... میلاد خیلی باهوشه دوست دارم باهاش کار کنم ...
    گفتم : تو بی نظیری پسر ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان