داستان رعنا
قسمت سی و هشتم
بخش پنجم
سعید اومد و پشت سرش هم مجید ... و دوباره حال و هوای خونه ی ما عوض شد ...
هر دو هنوز همون طور شوخ و خنده رو بودن ...
گاهی از ماجراهای جبهه تعریف می کردن و می خندیدن ...
من می دیدم که اصلا حال و هوای اونا با ما فرق می کنه ... انگار توی این دنیا نیستن ....
یک شب از سعید پرسیدم : سعید جان نمی فهمم تو و مجید چطور می تونین از اتفاقاتی به اون غم انگیزی این طور راحت حرف بزنین ؟! ...
گفت : اگر تو بخوای دوای تلخی رو که دوست نداری و ازش بیزاری رو بخوری , اصلا نمی تونی زیر بار بری چون لزومی نداره تو این عذاب رو تحمل کنی ...ولی اگر بهت بگن این به خاطر اینه که درد تو درمون میشه , با اکراه می خوری ...
ولی اگر بهت بگن به خاطر این بخور که رضای خدا توی اونه ... وقتی می ذاری دهنت ... شاید اصلا متوجه ی بدی اون نشی ... و برات گوارا باشه چون خدا رو دوست داری ...
برای ما هم همین طوره ... ما هم مثل تو می فهمیم که جنگ بده ، مردن بده ، ویرونی بده ؛ ولی حالا که مجبوریم برای رضای خدا با دل و جون می جنگیم و باکی نداریم ...
گفتم : ولی سعید این جوون ها گناه داشتن ...
گفت : بله خوب داشتن ... چیکار میشه کرد ؟ هنوز اول انقلاب بود و نباید اینطور می شد ... پس ما به همین جوون ها احتیاج داریم ...
اگر نه فرداست که دشمن تهران رو می گیره ... همون طور که الان کیلومترها خاک ایران دست اوناست ....
رعنا جان مادرهای اون شهدا هم با همین فکر که پسرشون رو در راه خدا دادن , آرامش پیدا می کنن ... در غیر این صورت تو راست میگی , تحملش سخت می شه ... و اگر دفاع از وطن چیزی مثل ایثار نیست اسم دیگه ای روش نمیشه گذاشت ...
گفتم : خوب این حرفو قبول کردم چون منطقی به نظرم اومد ... ولی کاش این حرف در مورد همه ی آدمای این مملکت صدق می کرد ... و برای بعضی ها فقط شعار نبود ...
سعید پیش ما بود ولی هزاران برابر مهربون تر و آقاتر ...
عید شد و با وجود تمام اون شرایط ما رو به گردش می برد و حتی چند بار با هم رفتیم باغ لواسون و یک بارم دسته جمعی رفتیم شمال ...
سعید هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد حتی تو آشپزی به شوکت خانم کمک می کرد ...
مقدار زیادی گوشت گرفته بود ... اونا رو خورد کرد و خودش بسته بندی کرد و توی فریزر جا داد ...
و این منو به شدت می ترسوند ... انگار داره همه ی وظیفه ی خودش یک جا انجام میده ....
مجید رفته بود و من می دیدم که سعید هم چقدر دلش می خواد که بره ... راستش دلم نمی خواست پای اون خوب بشه ... چون یک ترکش استخوان پاشو شکسته بود و می گفتن بعد از دو ماه گچ رو باز می کنن و اگر جوش نخورده باشه , باید عمل بشه و پروتز بذارن .... و من امیدوار بودم معالجه ی اون خیلی طول بکشه ...
ولی این طور نشد ... و استخوان پاش به خوبی جوش خورد و عکس نشون می داد که مشکلی نداره ... و اون بازم زمزمه ی رفتن کرد ...
این بار نه رضایت من براش مهم بود نه مامان ... فقط می خواست بره ...
می گفت : باور کن رعنا جان یک کاری دارم باید انجام بدم ... نمی تونم برات توضیح بدم ولی باید برم ....
اما قول می دم اگر زود انجام شد , برگردم ...
ناهید گلکار