داستان رعنا
قسمت سی و نهم
بخش اول
چند روز بعد از رفتن سعید , رئیس جمهور عزل شد و توی تهران درگیری شد ...
مریم اون روز نیومد دفتر و گفت : من باید برم ... دانشگاه شلوغ شده ... می خوام ببینم چه خبره ...
گفتم : آخه تو چیکار داری ؟ تو رو خدا بشین سرِ جات ...
گفت : ببین رعنا , خودت میگی باید به هم احترام بذاریم ... من برای تو تعریف نمی کنم ... تو هم بذار من کارمو بکنم ...
اون رفت ... در حالی که حالا نگران اونم بودم ... تا بعد از ظهر خسته و افسرده اومد خونه ...
بی اختیار پرسیدم : چی شده ؟ چه خبر بود ؟
گفت : مجاهدین با حزب الهی ها درگیر شده بودن ... هر دو مسلح بودن ... من نگران انقلابم ... یک عده ای نمی ذارن همه چیز اونطور که باید پیش بره ... هر کس از یک طرف سر بلند کرده ...
بهش گفتم : ببین مریم ... نمی تونم نگران توام باشم ... لطفا بمون تا مجید بیاد ... این طوری توان ندارم ... امروز اصلا کار نکردم ... خواهش می کنم ....
گفت : باشه ... من الان کاری نمی کنم ... فقط رفته بودم از نزدیک ببینم چه خبره ... همین .... قسم می خورم ... مجید ازم خواسته بود مراقب باشم ...
آخرای خرداد بود که یک روز در دفتر باز شد و یک خانم جوون و کوتاه قد با چشمانی نافذ و جذاب وارد دفتر شد و جلوی میز من ایستاد و قبل از اینکه حرفی بزنه , چشماش پر از اشک شد ... و فورا دستمالی از کیفش در آورد و آهسته گوشه ی چشمش گرفت و با بغض گفت : سلام ... من حمیده ی قادری هستم ... می خوام شما به من کمک کنین ... تا از راه قانونی برادرم رو پیدا کنم ...
گفتم : سلام خوش اومدین ... بفرمایید بشینین ....
یک لیوان براش آب آوردم و پرسیدم : برادرتون گم شده ؟ من چیکار می تونم بکنم ؟
تو چشم من خیره شد و نگاهی به مریم کرد و گفت : یک جورایی گم شده ...
گفتم : خوب اون کار ما نیست ... باید برین پیش پلیس ...
آه بلند و عمیقی کشید و گفت : تو مدرسه دستگیرش کردن و بردنش ... هیچ خبری نداریم ... اصلا نمی دونیم کجاست ...
گفتم : تو مدرسه ؟ دستگیر شده ؟ پس گم نشده ... برادرتون چند سالشه ؟
گفت : پونزده سال ... هنوز جوراب هاشو درست نمی تونه پاش کنه ... بچه است ... اون ته تغاری مامانمه ... اینقدر لوس بود که ما می ترسیدیم تنها جایی بفرستیمش ...
گفتم : چای میل دارین ؟
گفت : نه ... آب می خورم ....
گفتم : خوب از اول برام تعریف کنین جریان چیه ؟
اشک هاش ریخت پایین و گفت : به خدا هیچ جریانی در کار نیست ... همین که بهتون گفتم ... به ما خبر دادن از تو مدرسه دستگیر شده و بردنش ...
گفتم : نپرسیدین برای چی ؟ ...
گفت : والله نمی دونم ... معلم پرورشی زنگ زد خونه و گفت سهراب رو گرفتن و بردن ... می گفت نشریه داشته ... باور می کنین نمی دونستم نشریه معنیش چیه ...
پرسیدم : نشریه مگه چه عیبی داره ؟
اونام گفتن : ما هم خبر نداریم ....
اصلا جواب درستی به من ندادن .................
ناهید گلکار