داستان رعنا
قسمت سی و نهم
بخش چهارم
گلوم خشک شده بود ... نفسی بلند کشیدم و گفتم : نه تنها کاری نتونستیم بکنیم بلکه منم سکه ی یک پول کرد و رفت ...
مریم گفت : آخه عزیزم , جناب چیه بهش گفتی ... باید می گفتی حاج آقا ... خوب از همین جناب گفتن تو , اصلا به حرفت گوش نکرد .......
ولی من مایوس نشدم و مرتب دنبال سهراب گشتم ... و بالاخره از سلامتی اون مطمئن شدیم و من تونستم با کلی رشوه برای اونا ملاقات بگیرم ...
ولی این ملاقات هرگز انجام نشد و سهراب به جای دیگه ای منتقل شده بود .... و من دوباره پیگیر شدم ...
دلم برای حمیده و حتی سهراب می سوخت و با وجود اینکه می دونستم فایده نداره , راضی نمی شدم پرونده رو رها کنم ...
از این مراجعه کننده ها فراوان پیش ما میومدن ... ولی هیچکدوم رو قبول نمی کردیم و فقط به درددلشون گوش می کردیم ...
حالا من برای اینکه قاضی ها به حرفم گوش کنن , چادر سرم می کردم ولی بازم منو قبول نداشتن و از شکل من بدشون میومد ...
یک روز که داشتم برای دفاع از یک زن با قاضی حرف می زدم , به من گفت : داری شلوغ می کنی ... برو ببین مردم چطوری تو جبهه ها دارن جون می دن ... تو اینجا سر چه چیزایی بحث می کنی ...
گفتم : حاج آقا من یک زنم و نمی تونم برم جبهه ... تو چرا اونجا نشستی ؟ چسبیدی به اون میز ... خوب توام برو جبهه بلکه ان شالله شهید بشی , خدا هم ازت راضی بشه ....
و از در دادگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم هرگز پامو اونجا نذارم ... و تمام کارای دادگستری رو از اون روز به بعد مریم انجام می داد .....
روز هام اینطور می گذروندم و شب ها در اضطراب شنیدن خبری از سعید و حتی مجید ...
خسته و نا امید بدون هیچ تفریح و یا شادی کوچیک به باران و میلاد می رسیدم ...
چیزی که بیشتر از همه منو آزار می داد تضادی بود که در زندگی و افکار من وجود داشت ... مسائلی رو در اطرافم می دیدم که به نظرم غیر منطقی و خرافی میومد و جز سکوت کاری نمی تونستم بکنم ...
بارها با خودم فکر کرده بودم , این تقدیر و سرنوشت من بود یا خودم این راه رو انتخاب کردم ...
اگر با مادرم رفته بودم شاید الان با پدر و مادر و برادرم یک گوشه ی دنیا راحت زندگی می کردم ... نمی دونم ... به هر حال احساس می کردم تو یک گودال افتادم و دارم دست و پا می زنم ...
ناهید گلکار