داستان رعنا
قسمت چهلم
بخش اول
سعید هر روز از صبح زود می رفت و تا ساعتی از شب گذشته برنمی گشت ... اون برخلاف دفعه ی قبل خیلی عصبی و ناراحت بود و حال روحی خوبی نداشت ...
با منم زیاد حرف نمی زد چون از عقاید من خبر داشت ... می ترسید که من برداشت غلطی از اون گله ها داشته باشم ...
ولی من که نگران اون بودم مرتب ازش می پرسیدم : آخه چرا این بار اینقدر غمگینی ؟ ...
تا بالاخره یک شب که هیچکدوم خوابمون نمی برد , بین حرفاش گفت : رعنا خیلی از شاگردام شهید شدن ... می دونستی ؟ یادته اومده بودن دفتر ؟ الان سه تای اونا شهیدن ...
گفتم : ای وای ... کدومشون ؟
گفت : چه فرقی می کنه ... من همه ی اونا رو مثل هم دوست داشتم ... می دونی چیه ؟ خیلی از کسانی که می شناختم و تو جبهه با هم بودیم , همه مثل برگ خزون از بین رفتن ... تازگی ها یاد هر کس میفتم , شهید شده ...
ما با نیروی ایمان و شجاعت جوون هامون می جنگیدم و این خیلی برای یک جنگ بده ... نه اسلحه و مهمات ، نه آذوقه درست به دست رزمنده ها می رسه ... نمی دونم کارشکنی می کنن یا هر چی که هست این جنگ برای ما خیلی زود بود ... و یک فاجعه ...
این همه زن بدون شوهر و این همه بچه بدون پدر , دل آدم رو به درد میاره ... باید هر چه زودتر پیروز بشیم ... همه با هم باید دشمن رو از خاکمون بیرون کنیم ... تا کسی تو جبهه نباشه نمی تونه عمق فاجعه رو درک کنه ...
برای همین نمی تونم اینجا طاقت بیارم ...
و اشک از گوشه ی چشمش اومد پایین و گفت : رعنا تو با منی ؟
گفتم : هستم با توام ... ولی منم درددل دارم ... یک طرف قضیه چیزی هست که انگار تو نمی ببینی ... و اون اینکه متاسفانه مردم دو دسته شدن ... نباید این تفرقه بین مردم بیفته ...
و این جز با محبت درست نمیشه ... مثلا ببین من و تو با هم اخلاف نظر داریم ولی چون عشق و احترام بین ما هست همه چیز به خوبی می گذره ...
من به تو ایمان دارم و تو به من اعتقاد , که آدمی نیستم که در این رابطه قدم خلافی بردارم ...
سعید من به عنوان یک انسان , یک زن دوست دارم بهم احترام بذارن ... تحقیر و توهین و اینکه به من گوشزد بشه که از اونا نیستم , منِ نوعی رو بیزار می کنه ... و عکس العمل آدم ها هم مثل هم نیست ...
دلم می خواست یک جایی فریاد بزنم و بگم همه ی ما ایرانی هستیم و وطنمون رو دوست داریم و دلمون می خواد سرزمین خوبی داشته باشیم ... ولی نمی شه ... اگر کسی حرفی از دهنش در بیاد , بدجوری تاوون میده ...
من شاهدم اغلب جرم هایی که توی این دادگاه ها بررسی میشه , فقط یک اختلاف نظره ... و این از اون چیزی که تو در جبهه می بینی بدتره ...
سعید گفت : می فهمم تو چی میگی ... حق با توست ... ولی من می دونم این کشمش ها و جنگ که تموم بشه امام خودش می دونه چیکار کنه ... می دونم که درست میشه .....
ناهید گلکار