خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهلم

    بخش سوم



    تا مدتی حال ما جا نمیومد ... نشستیم و منتظر شدیم و بالاخره خوابمون برد ...

    صبح که بیدار شدم , سعید هنوز نیومده بود ...
    با مریم رفتیم دفتر ...
    ملیحه زودتر اومده بود و مریض داشت ... متوجه ما شد ... کارشو ول کرد و اومد دفتر ما و گفت : فهمیدین چی شده ؟
    مریم گفت : آره ... بمب گذاشتن دفتر حزب جمهوری ...
    گفت : خبر دارین چه فاجعه ای بوده ؟

    گفتیم : نه ... سعید هنوز نیومده بود که ما اومدیم اینجا ...
    گفت : خیلی ها کشته شدن ... خیلی بد بوده ... یک فاجعه دردناک ...

    بعد ماجرا رو تعریف کرد ...
    مریم دو دستشو گذاشت روی صورتش و هر دو زار زار گریه کردن ...

    منم گریه کردم ... به نظر من خشونت و آدم کشی نفرت انگیزترین کاریه که انسان می تونه انجام بده ...
    ما داشتیم گریه می کردیم و متاثر بودیم که سعید زنگ زد به دفتر و گفت : من امروز نمیام خونه ... منتظرم نباش , کار دارم ....
    چند روز بعد خانمی میانسال با چشمانی گریون اومد دفتر ما ...
    اون در ضمن احوالپرسی , از حال مامان و آقا جون پرسید و به این ترتیب می خواست با ما آشنایی بده ... و گفت : ما نزدیک خونه ی شما می شینیم ... البته چند تا کوچه پایین تر ... شجاعی هستم ...
    گفتم : خوشحالم از دیدن شما ... امری داشتین ؟
    گفت رعنا خانم همسایه ها میگن فقط از دست شما برمیاد ... بیچاره شدم بیخود بی جهت ... تو رو خدا یک کاری برای من بکنین ... شجاعی رو گرفتن بردن ...
    گفتم : برای چی ؟ چیکار کرده ؟

    گفت : به روح رسول الله هیچ کار ... تو رو به قرآنی که به سینه ی محمده به آقا سعید بگین یک کاری برای من بکنه , دارم بیچاره میشم ...

    گفتم : خانم شجاعی از اول بگین چی شده ...
    گفت : من اسمم فرحِ ... وقتی اون حادثه تو حزب اتفاق افتاد ... آخه مربوط میشه به اون ...
    گفتم : دخالت داشته ؟ ...
    گفت : ای وای نه تو رو خدا ... این چه حرفیه ؟ شجاعی تو بانک کار می کنه ... چیکار به این کارا داره ... اون روز یکی از کارمندای بانک می خواسته برای به دنیا اومدن پسرش سور بده ... از قبل قرار داشتن و رفتن برای ناهار ... نمی دونم کی راپورت داده ... فردا صبح که رفتن سر کار هموشون رو گرفتن و الان بازداشتن ... ریختن تو خونه ی ما تا لباس زیرهای دخترا رو گشتن ... یک ویلون کهنه ، یک تخته و یک دست ورق و چند بوردا برداشتن و رفتن ...

    به خدا قسم ما اصلا اهل سیاست نیستیم ... تو پرونده اش نوشتن اسباب لهو و لعب ... اگر این طوری باشه باید کل مردم ایران رو بگیرن ...
    تو رو خدا رعنا خانم , به من گفتن شما پارتی دارین ،به اون بالا ها وصل هستین ... تو رو به امام حسین قسم میدم به من کمک کنین ... اگر محکوم بشه از بانک بیرونش می کنن ... بیچاره میشم ... دخترای دم بخت دارم ... خواهش می کنم ...

    حالا همین طور به پهنای صورتش اشک می ریخت ...
    گفتم : به خدا سعید اهل این کارا نیست ... اون برای منم از پارتی استفاده نمی کنه ... و اصلا فکر نکنم کسی رو بشناسه ولی من خودم پرونده ی ایشون رو قبول می کنم و برای قاضی توضیح می دم ... با اینکه مدتیه دادگستری نمی رم , این بار خودم به خاطر شما این کارو می کنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان