خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۵۵   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهلم

    بخش پنجم



    تا  قاضی اومد ... اون یک روحانی جوون بود ... کوتاه قد و لاغر ...
    نشست پشت تریبون و عباشو دور خودش جمع کرد ...
    اتفاقا اولین نفر آقای شجاعی رو صدا کرد ...
    اون رفت جلو ... منم همراهش رفتم ... پرسید : شما کجا ؟

    گفتم : وکیلشون هستم ... تو پرونده هست ...

    سرشو تکون داد و به آقای شجاعی گفت : مثل اینکه شما از حادثه ی حزب جمهوری خیلی خوشحال شدین ... همیشه از کشته شدن آدما شادی می کنین و مهمونی می گیرین ؟

    آقای شجاعی گفت : نه والله ... چه ربطی داره ؟ کی گفته قربان ؟ تحقیق بفرمایید ... آقای پاکزاد سور پسر دار شدنشو می خواست بده ... همین ... از قبل قرار داشتیم ...
     گفت : چرا وقتی شنیدید ناراحت نشدین و مهمونی رو لغو نکردین ؟ ...

    گفت : شما بذارین به حساب بی عقلی ما ... اصلا فکر نمی کردیم ناهار خوردن اینقدر مهم باشه ... من معذرت می خوام ...
    قاضی گفت : البته با اون چیزایی که تو خونه ی شما پیدا شده تعجب نمی کنم ...
    من گفتم : اجازه می فرمایید حاج آقا ؟

    گفت : بله شما بگو ...

    گفتم : از خونه ی ایشون چیزی پیدا نکردن ... یک ویلون خراب از قدیم تو خونه بوده ... چند تا مجله مال دختراشون که لباس می دوختن ... موکل من اصلا بلد نیست اون ساز رو بزنه ....
    قاضی همون طور خونسرد و با تمسخر گفت : بله ... پدربزرگشون می زدن ... از توی اون خونه هزار تا گند و کثافت پیدا شده ... شما بگو عکس اون شاه ملعون تو خونه ی شما چیکار می کنه ؟
    آقای شجاعی گفت : عکس شاه ؟ من همون زمان هم عکس اونو نداشتم ... باور کنین ... این دیگه از کجا در اومده ؟ امکان نداره ... قبول نمی کنم ...
    پرسید : شما به این انقلاب عقیده دارین ؟
    گفت : بله قربان ... چرا که نه ...
    گفت : پس چرا حتی یک عکس امام تو خونه ی شما نبوده ؟ .........
    فرح خانم اومد جلو و آهسته در گوشم گفت : عکس شاه و خانواده اش توی یک مجله ی قدیمی بوده ...
    گفتم : حاج آقا خانمشون میگن ....
    گفت : بیخود میگن ... ما خودمون همه چیز رو می دونیم ...
    جلسه ی دادگاه سه ساعت طول کشید و آخر هم هر کدوم یک سال زندان و سی ضربه شلاق محکوم شدن و تمام ......


    و من شاید یک ساعت توی خیابون بی هدف راه می رفتم و نمی تونستم موضوع رو برای خودم حل کنم ... ولی فرح خانم از اون روز به بعد راه افتاد تو کوچه و خیابون و ماجرا رو برای همه تعریف می کرد ...
    گاهی در خونه ها رو می زد و می.رفت تو ... می گفت و میومد بیرون ...

    تا مدت ها این کارش بود و بعدم مریض شد و شش ماه بعد فوت کرد ... و این قصه برای همیشه به یاد من موند ...


    اما یک هفته بعد هم مریم قصد رفتن به اهواز رو کرد ... می خواست اونجا هم نزدیک مجید باشه , هم کمک کنه ...
    شاید اگر سعید هم جایی بود که من می تونستم برم و بچه نداشتم , می رفتم ...
    علی آخر هفته ها میومد دنبال شوکت خانم و اونو می برد خونه ی خودشون و بعد از ظهر جمعه برش می گردوند ...

    آقا کمال بهانه گیر شده بود ... دلش نمی خواست شوکت پیش من بمونه ... این بود که مرتب تلفن می کرد و نق می زد ...
    ولی اون که برای من مثل مادر بود , دلش نمی اومد منو تنها بذاره ... و همه اینو می فهمیدن که شاید منو از علی و مریم بیشتر دوست داره ... و حالا بچه های من برای اون مثل نوه بودن ....
    تا یک روز مجید زنگ زده بود و به آقا جون گفته بود من و مریم داریم برمی گردیم ... سعید هم با ماست ...
    من و مامان و آقا جون هر چی فکر می کردیم که چرا اونا دارن با هم میان تهران به نتیجه ای نمی رسیدیم ... و فقط انتظار می کشیدیم ... یک انتظار کشنده ...

    و بالاخره در باز شد و فقط مریم اومد ولی از مجید و سعید خبری نبود ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان