داستان رعنا
قسمت چهل و یکم
بخش اول
من از یک طرف و مامان و آقا جون از طرف دیگه دویدیم به طرف مریم ...
پرسیدم : کو سعید ؟ طوریش شده ؟ زود باش مریم بدون حاشیه حرف بزن ...
گفت : نترس ... سعید زخمی شده ... با آمبولانس مجید بردش بیمارستان ... منم اومدم شماها رو ببرم ...
اتفاقی مجید فرودگاه بود .. زخمی داشتن ... رفته بود برای معالجه ... یک مرتبه سعید آقا رو می بینه که یک ترکش خورده بود تو کتفش .. .
منو خبر کرد و ما هم با اون اومدیم تهران ولی حالش خوبه تا اینجا با ما حرف می زد ...
در حالی که نفسم داشت بند میومد و بغض کرده بودم پرسیدم : بگو الان چطوره ؟
گفت : به خدا قسم تا تهران رسیدیم خوب بود ... حالش بد نیست ... فقط یک جراحی لازم داره ... یک ترکش بزرگ خورده به کتفش ... باید عمل بشه ... رعنا خدا خیلی بهت رحم کرده ...
مامان نشسته بود روی پله و گریه می کرد و زبون گرفته بود و یک چیزایی با خودش تکرار می کرد ...
خیلی زود خودمون رو رسوندیم بیمارستان ...
مجید رو پشت در اتاق عمل پیدا کردیم ...
چشمش از شدت ناراحتی قرمز بود ... مامان خودشو انداخت تو بغل اونو و گفت : سعیدم ... سعیدم چی شده مجید ؟
مجید گفت : نگران نباش دارن عملش می کنن ... منم اتفاقی فهمیدم ... خدا رو شکر دیدمش ...
در حالی که به سختی صدام از گلوم در میومد پرسیدم : ترکش چه صدمه ای بهش زده ؟
گفت : هنوز درست نمی دونم ... مثل اینکه خونریزی داخلی داشت و تا رسیدیم بیمارستان بیهوش شده بود ...
سه ساعت پشت در اتاق عمل در اضطراب و نگرانی موندیم ...
تا بالاخره دکتر اومد و گفت : ترکش رو در آوردن و عمل خوب بوده ...
و دو ساعتی هم طول کشید تا آوردنش به بخش ....
ولی تو این مدت مجید مرتب بهش سر می زد و می گفت هنوز به هوش نیومده ...
ناهید گلکار