خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و یکم

    بخش دوم



    تا سعید به بخش منتقل شد , همه بالای سرش بودیم ... تا به هوش اومد ....

    با لب های خشک شده در حالی که بی حال و بی رمق بود , به من نگاه کرد ...
    منم دستشو گرفتم و به چشمش نگاه کردم ... خیلی دوستش داشتم و چنان عاشق بودم که دلم می خواست جونمو براش بدم ...
    با مهربونی گفت : وای تو اینجایی ؟ به مجید گفتم بهت نگه ... ببخشید اذیت شدی ... هر کار می کنم تو رو ناراحت نکنم , نمی شه .....
    لبخند ی به صورتش زدم و گفتم : تو حالا آروم باش ... مثل اینکه یکی از اون معجزه هایی که خودت گفتی برای من و تو هم اتفاق افتاده ... خدا تو رو دوباره به من داده ... ترکش لطف کرده و جای بدی نرفته بوده که سعید منو ازم بگیره ...
    دست منو فشار داد و گفت : و نعمت دیدن دوباره تو رو به من داده ... دوستت دارم رعنا ... تو نمی ذاری من شهید بشم ... باور کن ...
    سعید چهار روز توی بیمارستان بود و بالاخره مرخص شد ... ولی به شدت لاغر شده بود ... و من تا اونجایی که ممکن بود بهش می رسیدم و ازش پرستاری می کردم ...
    از اینکه حالا کنارم بود و می تونستم لمسش کنم خوشحال بودم ... شب ها با بچه ها دورش می نشستیم و کلی با هم می گفتیم و می خندیدم و خوشحال بودیم که همدیگر رو داریم  ...

    در اون زمان دنیا رو فراموش می کردیم ....
    اون عشق و محبتی که بین ما بود , وجودمون رو گرم می کرد ... هنوز بعد از این همه سال وقتی دستم رو می گرفت قلبم به تپش میفتاد ...
    وقتی منو در آغوش می گرفت , توی آسمون ها سیر می کردم ... و این لحظات پر از احساس رو توی سینه ام نگه می داشتم ... و با خودم تصمیم گرفتم که به هیچ عنوان نذارم دیگه سعید به جبهه بره چون احساس می کردم دارم با این صبر و تحملم , اونو از دست می دم ...
    یک روز بین حرفام بهش گفتم : سعید جان ان شالله که این ترم کلاس ها شروع میشه و تو میری دانشگاه ... درسته ؟

    و اون خندید و گفت : ان شالله ... حالا تا چه دانشگاهی باشه ...
    خیلی جدی که دیگه نتونه روی حرفم حرف بزنه , گفتم :  دیگه نمی تونی بری ... من نمی ذارم ... همین ... گفته باشم ...

    و از اتاق رفتم بیرون که با هم بحث نکنیم ...
    سعید رو به بهبودی بود ... و بیشتر توی خونه یا به درس های میلاد می رسید یا با آقا جون و مجید حرف می زدن ... حال خوبی نداشت ... و من احساس می کردم اون برخلاف میل من به زودی دوباره عزم رفتن می کنه و خودمو آماده کرده بودم که در مقابلش بایستم و مانع رفتنش بشم ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان