داستان رعنا
قسمت چهل و یکم
بخش پنجم
ملیحه رو گذاشتیم بیمارستان و برگشتیم ...
هنوز داغ بودیم و درست نمی تونستیم فکر کنیم چی به سرمون اومده ...
مجید از همه حالش بدتر بود ... وقتی رسیدیم خونه از اعماق وجودش فریاد زد : خدااااا ... من اینو نمی خوام ...
نمی خواستم ملیحه قربونی من بشه ... اونا می خواستن منو بکشن ... می کشمشون ... هر کجا باشن گیرشون میارم ... ای خدا چرا منو نبردی ؟ چرا اونو قربونی من کردی ؟
به هر زحمتی بود مجید رو آروم کردن ...
زمانی بود که حمید و هانیه باید از مدرسه برمی گشتن و صدای شیون مامان و بی تابی مجید و سعید چیزی نبود که بتونیم از اونا پنهان کنیم ...
با اینکه خودم داشتم از غصه دق می کردم ولی احساس کردم از همون جا باید مراقب بچه های ملیحه باشم ... برای همین رفتم سر کوچه و در حالی که نمی تونستم جلوی اشک هامو بگیرم , منتظر شدم ...
اول حمید اومد و منو دید ... اون فکر می کرد من ناراحتم و مشکلی برای من به وجود اومده ... کنارم موند تا هانیه هم رسید ...
سعی کردم به اونا بفهمونم که اتفاق بدی افتاده تا یک مرتبه شوکه نشن ... و بعد جریان رو آهسته براشون تعریف کردم ولی نتونستم بگم که مادرتون از دنیا رفته و با این آمادگی آوردمشون خونه ...
حالا خونه ی ما پر شده بود از فامیل و همسایه ها ... با دیدن بچه ها همه با هم شیون راه انداختن و اونا متوجه شدن هر چه هست مربوط به مادرشونه ...
هیچ وقت من اون صحنه رو فراموش نمی کنم که اون دو تا طفل معصوم چطور مات و متحیر به این طرف و اون طرف نگاه می کردن تا شاید مادرشون رو جایی پیدا کنن و اونچه که می بینن حقیقت نداشته باشه ...
شوکت مراقب میلاد و باران بود ولی اونا هم که صحنه رو دیده بودن , حال خوبی نداشتن ....
بعد از ظهر علی و آقا کمال هم اومدن ... و این برای من خوب شد چون علی بچه ها رو با خودش می برد بیرون تا از اون ماجرا دور باشن ...
فردا ملیحه رو به خاک سپردیم و برگشتیم ...
هیچ کلامی برای درد و رنج ما کافی نیست ... و این درد تو سینه ی ما تا ابد نشست و بیرون نرفت ...
نوع عزاداری تو اون محله برای من طاقت فرسا بود ...
از همون روز اول باز دیگ ها کنار حیاط زده شد و باز فامیل و همسایه ها برای دلداری اونجا جمع می شدن و دست از سر ما برنمی داشتن ... خونه تا هفتم پر بود و من به اتاقم پناه می بردم و در تنهایی برای ملیحه اشک می ریختم ...
گاهی علی میومد اتاق ما ... اون می تونست قدری حمید و هانیه رو سرگرم کنه تا کمتر غصه بخورن ... باهاشون حرف می زد و گاهی می دیدم که موفق شده حواس اونا رو پرت کنه ...
باران و میلاد هم از بودن با اون خوشحال می شدن ...
ناهید گلکار