خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و دوم

    بخش اول



    سعید هر روز می رفت دانشگاه و از اونجا هم یک راست می رفت سپاه ...
    نمی دونستم چیکار می کنه و خودشم حرفی نمی زد ... اما من فقط نگران روزی بودم که اون بازم سازِ رفتن رو کوک کنه .... و این دلواپسی مثل انتظار برای برگشتن اون سخت بود ....
    مامان تازه از رختخواب بیرون اومده بود ولی دیگه اون آدم سابق نبود ... اون زن ,اون مادر , اعتراض خودشو از این دنیا با ناله هایش برای پادرد و کمردرد و هزار دردی که گاهی خودش فراموش می کرد , ابراز می کرد ...
    ولی تو اون خونه گوشی جز گوش من برای شنیدن ناله هاش نبود ... و من که می ترسیدم دوباره دل اونو برنجونم , به حرفش گوش می دادم و برای ناله هاش افسوس می خوردم و باهاش همدردی می کردم ....
    گاهی با خودم می گفتم من کیم ؟ رعنا کو ؟ کجا رفته ؟ ... و می دیدم که هیچ شباهتی به اون رعنای سابق ندارم ... که حتی به خودم اجازه ی گلایه کردن نمی دادم ...
    باید سعید رو نگه می داشتم ... از حمید و هانیه مراقبت می کردم تا غصه ی مادرشون رو کمتر بخورن و کمبود اونو احساس نکنن .....
     میلاد و باران و مامان و آقا جون ... همه به من نگاه می کردن و جایی برای خودم باقی نمونده بود ...
    تنها گاهی برای شوکت خودمو لوس می کردم و از خستگی می نالیدم ... برای زنی که همیشه حامی من بود ...
    تا ده روز به عید نوروز باز سعید رفتارش عوض شده بود ... دائم در فکر بود و هر بار که می خواست با من حرف بزنه پشیمون می شد و منم ترجیح می دادم به اونچه که می خواد بگه گوش نکنم ....
    یک کشمش پنهون و بی صدا بین ما به وجود اومده بود ... که هم من می دونستم و هم اون می دونست ...
    بیشتر روزها خونه نبود و آخرای شب برمی گشت ....
    ولی یک روز صبح با حال خوبی از خواب بیدار شد ... می خواست منو بغل کنه و با من حرف بزنه ولی من باید بچه ها رو می فرستادم مدرسه ...
    پس اومدم پایین ..... نیم ساعت بعد داشتم صبحانه ی میلاد رو می دادم ... حمید و هانیه رو هم راهی کرده بودم ...
    وقتی دیدم اومد پایین یک لیوان شیر براش ریختم و دادم بهش ... انگشتشو گذاشت روی دماغ من و گفت : مرسی مامان جون ... یک ساندویج تو کیفم می ذاری ؟ ...
    گفتم : اگر پسر خوبی باشی و قول بدی حتما بخوری ...
    گفت : چشم مامان جون قول می دم ... اون وقت توام پنبه برام می خری منو بذاری توش ؟
    گفتم : بله پسرم ... پنبه ام برات می خرم می ذارمت توش تا سرما نخوری ... قربونت برم پسر بهانه گیر من ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان