خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و دوم

    بخش دوم



    میلاد با تعجب من و باباشو نگاه می کرد ... نمی دونست ما چرا این حرفا رو می زنیم ...
    گفت : رعنا جون که مامان شما نیست ... مامان منه ... بابا پنبه برای چی می خوای ؟
    سعید گفت : برای اینکه رعنا جونت منو بسته بندی کنه و بذاره لای رختخواب ها ...

    میلاد گیج شده بود ...
    گفتم : مامان جان نمی بینی بابا شوخی می کنه ... معلوم نیست امروز چرا خوشحاله ...
    سرویس میلاد اومد و سعید اونو سوار کرد و برگشت ...
    گفتم : سعید بوهای بدی به مشامم می خوره ... دارم بهت مشکوک می شم ...
    گفت : ای وای ... نه تو رو خدا رعنا ... پای زنی دیگه ای در کار نیست ... قول می دم ...

    گفتم : چرا یک جورایی هست ...
    گفت : پس برای اینکه بهت ثابت بشه امروز با من بیا هر کجا رفتم با هم باشیم ... خوبه ؟ ...
    گفتم : نه باران شوکت خانم رو اذیت می کنه ...
    شوکت گفت : نه بابا نگهش می دارم ... تو برو یک روز با شوهرت باش ...
    گفتم : خوب تو کار داری ... من تو ماشین حوصله ام سر می ره ...
    گفت: نمی ذارم حوصله ات سر بره ... حاضر شو با هم بریم ...
    وقتی نشستیم تو ماشین با خوشحالی به من گفت : وای چه روز خوبیه ... رعنا خانم کنارمه ...
    گفتم : امان از دست تو سعید ... ببین برای رسیدن به عشقت چه کارایی می کنی ... ولی دستت برای من رو شده ...
    قیافه ی مسخره ای به خودش گرفت و صداشو نازک کرد و گفت : وای خدا مرگم بده ... مچمو گرفتی ... آه عزیزم شایعه است , دروغ بهت گفتن ... زنی نیست که از تو بهتر باشه ... غلط کردم ولش می کنم ... منو ببخش ...
    گفتم : می دونم که دوستش داری ... برو ولی منو ول نکن ...
    گفت : وای عزیزم ممنونم که به من اجازه دادی ... چه رویای شیرینی ... من تو رو داشته باشم و به وصال یارم هم برسم ... چی میشه ... ها ؟....
    اوقاتم تلخ شده بود ... ما منظور همدیگر رو می فهمیدیم و می دونستم که سعید اون روز می خواد از من مجوز بگیره و این کارو کرد و گرفت ... اما دل من به شدت گرفته بود و اون تلاش می کرد که منو سر حال بیاره ...

    گفت : امروز با اون ناهار نمی خورم ... بریم با هم ناهار بخوریم ...
    گفتم : سعید منو فراموش نکن ... من چشم به راه توام ... ما دو تا ... نه چهار تا بچه داریم ... یادت نیست ؟ ...
    گفت : چشم عزیزم ... دو شب تو , یک شب اون ... تو همیشه سوگلی می مونی ... خودم حواسم هست ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان