داستان رعنا
قسمت چهل و سوم
بخش دوم
گفت : خوب من می دونم حال عمه خوب نیست ...
مجبورم به شما و عمو بگم که خیلی زیاد امیدی نداریم چون اونجا که الان سعید گم شده , درگیری زیاد بوده ... اصلا نمی شه گفت چی شده ... ولی مجید و بچه ها دنبالش هستن ....
گفتم : منظورتون چیه دنبالش هستن ؟ ... ای بابا خوب برن بگردن و اونو پیدا کنن ... برای چی اومدین به من می گین ؟ شما اول خوب بگردین شاید پیدا شد ...
گفت : من همین الان رسیدم تهران ... کار داشتم ... برمی گردم ...
گفتم : ای داد بیداد ... چه کاری مهمتر از پیدا کردن سعید بود ؟ تو رو خدا به من بگو شهید نشده ؟
گفت : به خدا نمی دونیم ... اصلا هیچ خبری ازش نداریم ....
لبمو گاز گرفتم ... دور خودم چرخیدم و دویدم تو اتاق ... و با صدای بلند جیغ کشیدم ... هر چیزی فکر می کردم جز اینکه سعید گم بشه ... نمی خواستم اون مفقود باشه ...
نمی خواستم اسیر بشه ... نمی خواستم ... نمی خواستم ...
دیگه چیزی نمی فهمیدم و ساعت ها به خودم پیچیدم ... و فکر کردم نمی تونم دست روی دست بذارم و منتظر بمونم ...
نه این دیگه توی طاقت من نبود ...
خدایا چرا اینطور منو امتحان می کنی ؟ خدایا به من رحم کن ... مگه چقدر تحمل دارم ؟ اگر پیدا نشه چیکار کنم ؟ تا ابد منتظرش بمونم ؟ خدایا با من این کارو نکن ... خواهش می کنم ....
تا من مشغول هضم کردن این درد بودم , باز خونه ی ما پر شد از فامیل و در و همسایه ... مثل مور و ملخ ریختن اونجا ...
علی و آقا کمال هم اومده بودن ...
گفتم : علی خوب شد اومدی ... اینا رو از خونه بیرون کن ... آقا کمال لطفا ... نمی خوام کسی رو ببینم ... علی گفت : نمیشه رعنا ... دوست و فامیل هستن ... بهشون برمی خوره ...
خودم دست به کار شدم ... تحمل کسی رو نداشتم ...
دور مامان پر بود از زن هایی که زبون گرفته بودن و گریه می کردن و مامان متوجه نبود چی شده ... انگار یک نفر فضول بهش گفته بود سعید مفقود شده ... و اون جواب داده بود سعید ؟ نه ... اون پسر عاقلیه ... خودش میاد ... می دونه من چشم به راهشم ... میاد ... شما نگران نباش ...
رفتم و بدون اینکه با کسی احوالپرسی کنم , گفتم : لطف کنین از اینجا برین ... حال من و مادر خوب نیست و سعید هم طوریش نشده و حتما برمی گرده ... اگر شهید شد , بهتون خبر می دیم ...
منو ببخشید ولی ما رو تنها بذارین ... خواهش می کنم از اینجا برین ....
ناهید گلکار