داستان رعنا
قسمت چهل و سوم
بخش ششم
گریه م گرفت و اشکم ریخت ... انگار ته دلم خالی شد ... فکر کردم اون خبر شهادت سعید رو داره ...
ناامید گفتم : چیزی شده ؟ بهم بگین سعید شهید شده ؟
گفت : نه والله ... کسی نمی دونه ...
گفتم : پس بذارین خودم از نزدیک ببینم ... تا با چشم خودم نبینم , باور نمی کنم ... برام خیلی سخته حاج آقا ...
گفت : میشه بشینین لطفا ...
و خودش نشست روبروی من ... در حالی که سرش پایین بود گفت : من محمدی هستم ... دوست آقا سعید که البته استاد منم بود و مثل برادر خودم دوستش داشتم ...
گفتم : واقعا اونو می شناختین ؟
گفت : بله ... دوست بودیم و با هم می رفتیم برای ماموریت ... ولی من مدتی بود اینجا کار داشتم و موندگار شدم ... وقتی شنیدم چه اتفاقی براش افتاده , خودم رفتم ... ولی اون تو دل دشمن از بچه ها جدا شده ...
گمش کردن ... من به عنوان هم رزم و دوست سعید بهتون میگم یکم صبر داشته باشین ... خدا کمک می کنه و ان شالله اتفاق بدی براش نیفتاده باشه ... ما هر کاری از دستمون بر میومد , کردیم ... دکتر در جریانه ....
گفتم : شما می دونین اونجایی که دوستاش گمش کردن کجاست ؟
گفت : بله ... الان دست ماست ولی ما گشتیم ... باور کن خواهر ...
گفتم : فقط من برم و ببینم ... همین ... خودم باور کنم ...
آقای محمدی صورتش با دست مالید بهم و گفت : باشه ... من ترتیبشو می دم ... ما خیلی بیشتر از این به سعید و دکتر مدیون هستیم ... ماشین دارین ؟
گفتم : بله با برادرم اومدم ...
گفت : خوبه ... به شرط اینکه با هم بریم و برگردیم قبول ؟
گفتم : بله قبول ...
گفت : پس شما تو ماشین منتظر باشین من میام ...
من احساس کرده بودم که اونا از پیدا کردن سعید ناامید شدن , برای همین فکر می کردم با رفتن من دوباره ممکنه دنبالش بگردن و شاید یک جایی مجروح باشه و به کمک نیاز داشته باشه ... برای همین اصرار و خواهش می کردم ...
و بالاخره آقای محمدی راضی شد و من رفتم تو ماشین و عقب نشستم و منتظر شدم تا اون بیاد .....
ناهید گلکار