داستان رعنا
قسمت چهل و چهارم
بخش اول
نزدیک یک ساعت توی ماشین منتظر شدیم تا آقای محمدی اومد ...
از دور دیدمش ... در حالی که سعی می کردم چادرمو محکم بگیرم , پیاده شدم ...
علی هم پیاده شد ... سلام کردن و دست دادن ... گفت : ببخشید ... به زحمت تونستم کارت تردد بگیرم ... هر کسی نمی تونه اونجا بره ... شاید منم اشتباه کردم دارم شما رو می برم ... ولی خوب دلایل خودمو داشتم ....
ببخشید برادر , من اسم شما رو نمی دونستم براتون به نام برادر احمد موحد گرفتم ... از اینجا به بعد اسم شما احمده ... حالا اسم شما چیه ؟
علی فورا گفت : من علی هستم ...
با دست زد به بازوی علی و گفت : نه دیگه , اسم شما احمده ...
علی خندید و گفت : ای وای معذرت می خوام فکر کردم اسم واقعی منو می پرسین ...
هر سه نفر سوار شدیم و محمدی به علی گفت از کجا بره ...
و خطاب به من گفت : من یک خواهش ازتون دارم ... اگر میشه تجدیدنظر کنین ؟ قسم می خورم رفتن شما هیچ اثری تو پیدا شدن آقا سعید نداره ...
گفتم : اجازه بدین لطفا ... تا اینجا که اومدم , بذارین خودم برم ببینم ... (با بغضی شدید ) میشه شما برای من درست تعریف کنین که ماجرا چی بوده و به سر سعید چی اومده ؟
من هنوز گیجم ... درست نمی دونم چه اتفاقی افتاده ... هر کس یک چیزی میگه ...
گفت : خانم موحد شما از هر کسی بهتر آقا سعید رو می شناسین ... آدم بی نظیری بود ...
یادمه وقتی باهاش آشنا شدم ازش پرسیدم حاجی چرا دانشگاه رو ول کردی اومدی اینجا ؟ ... جواب داد اولا من حاجی نیستم ... دوما دانشگاه رو ول نکردم , اینجا هم دانشگاهه ... فرقش اینه که من اونجا درس می دادم اینجا درس یاد می گیرم ...
اول این خاطره رو از سعید بگم ,, یک شب با چند تا از رزمنده ها وضو گرفتیم که نماز بخونیم ... من دیدم سعید اقامه بست ... ما هم پشت سرش ایستادیم به نماز ...
وقتی تموم شد منو کشید کنار و گفت : تو رو به مولا قسم میدم دیگه این کارو نکن ... من اونی نیستم که شماها فکر می کنین ... اینجا همه جون به کف می جنگن و من فقط می خوام بجنگم ... شاید باور نکنی تمام هوش و حواسم دنبال زن و بچه هامه ... نمی تونم به خاطر اونا توکل واقعی داشته باشم ... می گفت الان من چهار تا بچه و یک مادر مریض دارم ، با پدر پیری که احتیاج به مراقبت داره ... همه رو گذاشتم برای زنم و اومدم ...
چطوری بی خیال اونا بشم و فقط به خودم فکر کنم که چی می خوام ؟ ...
ناهید گلکار