داستان رعنا
قسمت چهل و پنجم
بخش اول
مجید هر چند ساعت یکبار نگاهی به من می کرد و می پرسید : حالتون خوبه ؟ شما برو استراحت کن ...
ولی من نمی تونستم بی خیال بشم ... دلم می سوخت و احساس می کردم هر کدوم اونا مثل سعید خانواده ای چشم به راه دارن ...
علی هم در تلاش بود و یکسره کار می کرد ...
فردا هم تا نزدیک ظهر بدون اینکه کسی دقیقه ای رو از دست بده , در تلاش بودن ...
می گفتن یک حمله ی غافلگیر کننده بود و تلفات زیادی به همراه داشته ... همین که فکر می کردیم دیگه کار مجروح ها تموم شده باز صدای آمبولانس ها میومد و مجروحین رو با خودشون می آوردن ...
من مدام کنار مجید بودم ... می دیدم که اونم مثل من از خستگی نمی تونه روی پاهاش بایسته ...
نه تنها مجید , همه ی اون کادر پزشکی که اونجا بودن به همین شکل از دل و جون تلاش می کردن ...
پس منم با وجود اینکه گاهی از خستگی زانوهام خم می شد و دیگه قوایی در بدن نداشتم , اونا رو همراهی می کردم می خواستم اون همه سعید که اونجا بود مداوا بشن و برگردن پیش خانواده هاشون ....
ساعت دو بعد از ظهر بود که کار سبک شد و من تونستم جایی برای استراحت پیدا کنم و کمی دراز بکشم ...
صدای شلیک گلوله و خمپاره لحظه ای قطع نمی شد ...
هنوز چشمم گرم نشده بود که دوباره صدای آمبولانس ها که زخمی می آوردن , بیدارم کرد ....
احساس می کردم نمی تونم یک بار دیگه اون منظره ها رو ببینم ولی بی اختیار به عشق سعید بلند شدم و رفتم برای کمک ....
ساعت نزدیک هشت شب شده بود و من اصلا متوجه ی گذر زمان نشدم .... سر و صدا کمی آروم شده بود ... و من نشستم تا یک چایی بخورم ...
تازه یادم افتاده بود که برای چی اینجا اومدم و الان دارم چیکار می کنم ... فکر کردم برم به علی بگم که برگردیم و به یک باره قلبم ریخت و بغضی غریب گلومو فشرد ... و از پیدا شدن سعید ناامید شدم ...
ولی من تغییر کرده بودم حالا برای هر چیزی خودمو آماده می دیدم ... واقعیت تلخ که برای من اجتناب ناپذیر شده بود ...
ناهید گلکار