خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و پنجم

    بخش چهارم




    مادر دو سال پیش فوت کرد ... یادم میاد  یک روز که رفتم تا بهشون صبحانه بدم دیدم بدنش سرد شده ...
    روزهای آخر برای اون و ما بسیار سخت گذشت ... دیگه چیزی نمی فهمید ... و مریم مراقبت از اونو به عهده گرفته بود ...
    با همه ی این ها وقتی رفت , خونه تا مدتی به نظر خالی میومد ... دلم خیلی براش می سوخت ولی فقط این راضیم می کرد که رنجی رو که ما کشیدیم , اون نکشید ...

    و احساس می کردم غم و غصه نمی خواد از این خونه بره ...
    حالا با وجود بچه ها و امید اینکه می تونستم برای اونا زندگی بهتری درست کنم , منو روز به روز قوی تر و محکم تر به جلو می برد ...
    حمید سال سوم دانشگاه بود اون معماری می خوند و به این رشته علاقه ی زیادی داشت ...
    به من می گفت : رعنا جون خونه ی جدیدی رو که می خواین بسازین , خودم براتون می سازم ... نقشه ی اونم باید خودم بکشم , اون طوری که شما دوست داری ...
    اما یک شب که شام می خوردیم دیدم حمید تو فکره ...
    پرسیدم : حمید جان چیزی شده ؟
    گفت : نه رعنا جون , چیزی نیست ...
    آقا جون گفت : چرا بابا ... رعنا هیچ وقت اشتباه نمی کنه ... منم متوجه شدم تو یک چیزیت هست ...
    بلند خندید و گفت : نه بابا خوبم ... یکم سیرم ... ترسیدم نخورم باز رعنا جون ناراحت بشه ...
    گفتم : ناراحت میشم ... بخور که بهانه قبول نمی کنم ... اگر دوست نداری چیز دیگه ای برات بیارم ؟
    گفت : نه بابا خیلی هم خوبه ... شما تا حالا دیدن من از چیزی ایراد بگیرم ؟


    بعد از شام آقا جون رفت به اتاق خودش ...
    معمولا حمید هم با اون می رفت ولی اون شب موند و سرشو به تماشای تلویزیون گرم کرد ...
    شوکت خانم خسته شده بود و می خواست بخوابه و هی به من اشاره می کرد ...
    باران و هانیه و میلاد رفتن بالا ... حالا باران و هانیه توی یک اتاق و من و میلاد توی اتاق دیگه می خوابیدیم ...

    راستش منم خوابم گرفته بود ولی احساس می کردم که حمید می خواد چیزی به من بگه که خجالت می کشه ...
    این بود که شالم رو برداشتم و بهش گفتم : حمید با من بیا ...
    خوشحال شد و زود راه افتاد ...

    هوای اواخر مهر ماه بود و یک نسیم خنک به صورتم خورد و جون تازه ای به من داد ... سال ها بود که اینطوری شده بودم ...

    از وقتی سعید رفته بود دوست داشتم همیشه صورتم خنک باشه ....
    نشستم روی تخت و گفتم : بشین پسرم ...

    پرسید : چیزی شده رعنا جون ؟

    گفتم : آره ... پسرِ من می خواد با من حرف بزنه ولی نمی زنه ... حالا من باید چیکار کنم تا به حرف بیاد ؟


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان