داستان رعنا
قسمت چهل و ششم
بخش سوم
حالا دیگه مهدیه خوابش گرفته بود ... مریم اونو برد که بخوابونه ...
بچه ها پکر شده بودن و آقا جون برای نماز رفته بود ... که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
خودم برداشتم ...
حمید با صدای آرومی گفت : ببخشید رعنا جون ... ما رو گرفتن ... میگن مادرتون بیاد ... نازنین می ترسه شماره بده , برای همین ولمون نمی کنن ... چیکار کنم ؟
گفتم : آدرس بده من الان میام ...
با عجله آماده شدم و می خواستم با آقا جون برم ولی اون سرِ نماز بود ...
مریم که داشت به مهدیه می رسید ... با عجله سوییچ رو برداشتم و راه افتادم ...
وارد یک خونه ی قدیمی شدم ... که دو تا مامور دم در ایستاده بودن ...
پرسیدم : پسرمو گرفتن ... کجا برم ؟
یک اتاق به من نشون داد ... دو نفر مرد جوون با ریش های بلند و صورت مهربون اونجا نشسته بودن ...
خیالم راحت شد و با خودم گفتم خدا رو شکر آدمایی نیستن که زیاد سخت بگیرن ...
رفتم و گفتم : سلام من برای حمید رستگار اومدم ...
گفت : شما کیش هستین ؟
گفتم : من تقربیا مادرش هستم ...
گفت : خواهر درست بگو ... تقریبا یعنی چی ؟ به شما نمیاد که مادر اون باشین ... زن پدرشین ؟
گفتم : نه حکم مادرشو دارم ... پیش من زندگی می کنن ...
روشو از من برگردوند به نفر دومی که توی اتاق بود , گفت : تذکر بدم ؟
اونم با یک حالتی که انگار برای من خیلی متاسفه , سرشو تکون داد و گفت : همینه دیگه ...
گفتم : منظورتون چیه که همینه دیگه ؟ پسرمو بذارین با نامزدش بیاد ما بریم ... آخه برای چی گرفتین اون بچه ها رو ؟
گفت : خواهر تو اول حجابت رو درست کن ... موهاتو بکن تو ...
من فورا موهامو کردم زیر مقنعه و گفتم : کجان ؟
گفت : خانم پدر و مادرش باید بیان ... چون دفعه ی اولشونه , تعهد بدن و برن ... به شما نمی دیم ...
گفتم : من که خدمت شما عرض کردم من مادرشم ... بعدم اون که بچه نیست , الان بیست و یک سالشه آخه شما فکر نمی کنین یک مرد به این بزرگی وکیل وصی نمی خواد ... والله من خجالت می کشم ...
با لحن تندی گفت : با دختر مردم گرفتنش ... اگر راست میگه زنگ بزنین به پدر دختره بیاد ... چرا شماره نمی ده ؟ ...
ما شما رو قبول نداریم چون فکر می کنیم به تو گفته که به پدر و مادرش نگه ...
گفتم : خوب می خوای چیکار کنم که به شما ثابت بشه ؟ ...
گفت : دختره اون پایینه ... برو بگو کدوم یکی از اوناس ...
ناهید گلکار