داستان رعنا
قسمت پنجاه و یکم
بخش دوم
تا به خونه ی نازنین رسیدم , کمی آروم شده بودم ولی چشم هام از شدت گریه پف کرده بود ...
از پایین زنگ زدم و به نازنین گفتم : بیا من اومدم ...
نمی خواستم با این صورت گریون با مادرش روبرو بشم ... اما فاطمه خانم با صدای بلند از پشت آیفون داد زد : تو رو خدا رعنا خانم بیا بالا کارتون دارم ... چایی حاضره ...
گفتم : نمی شه ... باید بریم کمک مریم ... می دونین که داره اسباب کشی می کنه ... یک فرصت دیگه مزاحم میشم ...
پرسید : آقا حمید با شماست ؟
گفتم : نه , من تنهام ...
فاطمه خانم هم با نازنین اومد پایین ... سلام و علیک کرد و برای بار صدم حال منو پرسید ... و گفت : ببخشید خودشون نیومدن ؟
گفتم : خود کی ؟ حمید ؟ نه , امروز خونه مونده بره خواهر ها و برادرشو از مدرسه بیاره ... چون من اومده بودم , آقا کمال ماشین نداشت ... برای چی ؟
یکم دستپاچه شد ... واقعا فکر کرد من از جریان خبر ندارم ...
گفت : همین دیگه ... چند روزه اینجا نیومده , دلم براش تنگ شده بود ...
گفتم : میاد ان شالله ... یک کار گرفته , تو خونه داره انجامش میده ...
وقتی سوار شدیم , نازنین پرسید : شما خوبین ؟ بچه ها خوبن ؟ ... ( با تردید ) حمید حالش چطوره ؟
گفتم : حالا تو بگو چطوری ؟ اونو ول کن ...
پرسید : رعنا جون به شما گفته چی شده ؟ ... الان دو ماهه منو بی خبر ول کرده ...
گفتم : نمی تونم دروغ بگم ... می دونم ... ولی توام اینجا از خودت غرور نشون دادی ... من به عنوان یک زن فکر می کنم جسارت داشتن به آدم شخصیت میده ... این که حرف نزنم چون زنم , از خودم دفاع نکنم چون زنم , عشقم رو ابراز نکنم چون زنم , دنبال خواسته هام نرم و منتظر بشم مرده بیاد و از من تقاضا کنه و تصمیم اون زندگی منو تعین کنه چون زنم , بعد از اون طرف ؛ گذشت کنم چون زنم , زیر بار حرف زور برم چون زنم ... ای بابا ... برای چی ؟ مگه ما آدم نیستیم ؟ ... چرا باید بترسیم که پیش قدم بشیم ؟ تازه وقتی این کارو می کنیم اونقدر تو گوش ما خوندن که احساس می کنیم کوچیک شدیم و غرورمون شکسته ...
به نظر من اینطور نیست ...
نازنین تو تحصیل کرده ای ... برای خودت ارزش قائل شو و برو باهاش حرف بزن ... و متقاعدش کن که اشتباه کرده ... اون تو رو دوست داره , خودتم می دونی ... پس برای چی صبر کردی ؟
حالا گیرم حرف زدی و نشد , دنیا آخر نمیشه ... اولا بلا تکلیف نمی مونی ... دوما همیشه افسوس نمی خوری که چرا تلاش نکردی ...
آرزوی من داشتن یک دفتر وکالت بود ... وقتی این کارو شروع کردم خیلی ذوق و شوق داشتم ... ولی من به درد این کار نمی خوردم چون بسیار عاطفی بودم و با مشکلات مردم سخت درگیر می شدم ...
در ضمن شکل من طوری بود که قاضی ها در مقابلم جبهه می گرفتن ... دلیلشو نمی دونم ... شایدم به خاطر لحن تند و بدون پرده و ساده ی من بود ... به هر حال حالا دیگه هیچ وقت غصه نمی خورم که آی من می خواستم کار کنم می خواستم وکالت کنم , نذاشتن ....
ناهید گلکار