داستان رعنا
قسمت پنجاه و دوم
بخش دوم
گفت : تو رو خدا رعنا جون پیچیده اش نکنین .. توضیح میدم که سوءتفاهم نشه ... من خیلی دوستتون دارم , نمی خوام از دستم دلخور بشین یا فکر بد بکنین ...
گفتم : واقعا ؟
با سر چند بار تایید کرد ...
گفتم : پس اگر می خوای دلخور نشم خودت همه چیز رو بگو ... بدون کم و کاست ...
گفت : اگر قسم بخورم چیزی نیست , باور می کنین ؟
گفتم : ببین اول بهت بگم تو بزرگ شدی ... حق داری با هر کس دلت می خواد حرف بزنی ... کسی نباید برای تو انتخاب کنه ... وگرنه به شعور آدم توهین میشه ...
ولی اینو بدون که تو این جایی که ما زندگی می کنیم , نمیشه ... الان از طرف برادرت و داییت مواخذه میشی , دوم از طرف دانشگاه ... و بعد مجبور میشی به کاری که خودتم فکرشو نمی کردی , تن در بدی ...
اون جوون یا بهتر بگم اون بچه , الان برات مهم نیست ولی وقتی تحت فشار قرار بگیری فکر می کنی دوستش داری و کم کم خودتو میندازی تو دردسر ...
حالا یک سوال ازت می پرسم ... می تونی دیگه به دوستی با اون ادامه ندی ؟
گفت : آخه برای چی ؟ ما فقط می خوایم با هم دوست باشیم ...
گفتم : اگر دوست ساده نموندین و فردا اومدی گفتی ما رو گرفتن ... یا می خوایم ازدواج کنیم چی ؟ ... صبر می کنی اون بچه ریش و سبیلش دربیاد ؟
گفت : رعنا جون ؟؟؟؟
گفتم : راست میگم ... تو داری خودتو آلت دست یک بچه می کنی ... برو با خیال راحت یک دوست دختر بگیر , خودتم تو دردسر ننداز ...
گفت : می دونستم سرزنشم می کنین برای همین به شما نگفتم ... تو رو خدا یکم صبر کنین , خودم حلش می کنم ...
گفتم : باشه ... من که به تو اطمینان دارم ولی یک چیزی رو باید بهت بگم ... می خوای بنویس می خوای تو مغزت نگه دار ... هر قدمی الان برداری به زودی سرنوشت تو میشه ... بعدا گردن خدا نندازی ...
من نه تو رو منع می کنم نه باهات بحث ... فقط می تونم راهنماییت کنم و یک انتظار ازت دارم , هر چی بود صادقانه با من در میون بذاری ... خلافش بهم ثابت بشه دیگه ازت حمایت نمی کنم ...
و اینو بدون که چوب اشتباه خودتو خودت می خوری ... اگر کاری که می کنی درسته پاش بایست , اگر نیست نکن ... دلیر باش , بزدلی بدترین صفتیه که با خودش صفات بدتری به ما میده ... مثلا بزدل , دروغگو و حیله گر هم میشه ، ریا می کنه چون دلشو نداره جوابگوی کارای خودش باشه ...
اون روز من و هانیه یکم خرید کردیم و بعد اومدیم خونه ... خیلی دیروقت شده بود ... پرسیدم : کو باران ؟
شوکت خانم گفت : نمی دونم مادر ... می گفت خسته ام , رفت بخوابه ...
پرسیدم : تکالیفشو انجام داده ؟ ...
گفت : من که چیزی ندیدم ... شام هم نخورده ...
رفتم بالا تو اتاقش و دیدم پتو رو کشیده روی سرش ... گفتم : عزیز دلم باران جان , خوبی مامان ؟ ....
آهسته گفت : می خوام بخوابم لطفا برو ...
درو بستم و اومدم پایین ...
ناهید گلکار