داستان رعنا
قسمت پنجاه و دوم
بخش چهارم
باران همین طور که گریه می کرد , اومد تو آغوشم و من تا می تونستم فشارش دادم تا به خنده افتاد و گفت : تو رو خدا رعنا جون ... دردم گرفت ...
گفتم : باید قول بدی دست بندازی دور گردنم و ده بار منو ببوسی ...
اون این کارو کرد و چشم های عسلی درشتش که پر از اشک بود رو پاک کرد و گفت : رعنا جون دلم برای بابام تنگ شده ... میشه یک کاری بکنی بابام برگرده ؟ ...
گفتم : عزیز دلم تو که بچه نیستی ... می دونی که نمی شه ... حالا پاشو بریم شام بخور و به درس هات برس که خودم می خوام ازت بپرسم ... منم ببخش که خیلی کار داشتم ...
ببین عزیزِ مادر , حمید و هانیه جز ما کسی رو ندارن , نباید کمکشون کنیم ؟ تو نمی خوای ؟ در ضمن اگر باباتو دوست داری باید درس بخونی ... اون از اون بالا تو رو می ببینه و غصه می خوره ...
باران رو آروم کردم ...
فکر کردم به میلاد هم یک سر بزنم و کارگاه اونو ببینم ... زدم به درو باز کردم ...
با تعجب پرسید : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
گفتم : نه , اومدم پیش تو ببینم چیکار می کنی ... کارگاهت چقدر جا می گیره ؟ ...
گفت : نه بابا , مطمئن شدم یک چیزی شده ... یا دارم خواب می بینم که رعنا خانم یاد پسرش افتاده ...
گفتم : این چه حرفیه میلاد ؟ تو پسر منی ... چرا این حرف رو می زنی ؟
گفت : من می دونم , به من یادآوری نکنین ... فکر کردم شما یادتون رفته ...
و سرشو به خوندن کتاب گرم کرد ...
گفتم : حالا چه امتحانی داری ؟ کمک نمی خوای ؟ ...
با تعجب به من نگاه کرد و گفت : سخت نیست , از پسش برمیام ... اگرم نیومدم از یکی کمک می گیرم ... شما تا حالا نبودی , بعد از اینم نباش ...
گفتم : میلاد این حق من نیست ... تو و باران تنها امیدهای من تو زندگی هستین ...
گفت : ولی من و باران اینو حس نمی کنیم چون شما امیدهای زیادی داری که من و باران توش نیستیم ...
گفتم : خوشت میاد منو آزار بدی ؟ من کم کشیدم ؟ تو حالا می خوای برام مشکل درست کنی ؟ این طوری دلت خنک میشه ؟ حرف احمقانه زدن نه تو مرام منه نه پدرت ... اگر می خواستی منو ناراحت کنی موفق شدی ...
گفت : ببخشید رعنا جون کدوم حرفم احمقانه بود که به شما برخورد ؟ ... بعد از این همه مدت اومدی به من میگی کمکت کنم ... مگه تا حالا کردی ؟ من گفتم به درسم تا حالا نرسیدین ... این دروغه ؟ یا حمید یا هانیه ... یا آقا جون ... یا خاله مریم بودن ... خوب بعد از این هم یکی رو پیدا می کنم ... بد گفتم ؟
گفتم : آره که بد گفتی ... اگر دلخور بودی میومدی با من در میون می ذاشتی ... به همین سادگی ...
گفت : نه , من نمی خوام شما رو به زور وادار کنم ما رو دوست داشته باشین ... الان من و باران هفده روزه با شما قهر کردیم ولی شما اصلا متوجه نشدین ...
شما نمی دونین چقدر به ما سخت گذشت ...
ناهید گلکار