داستان رعنا
قسمت پنجاه و چهارم
بخش اول
گفتم : ببین علی آروم باش ... یک بار برای همیشه باهات حرف بزنم ...
من عاشق سعیدم و همیشه عاشقش می مونم ... و تو برای من مثل برادری ... تا حالا هم کوچکترین بی احترامی بهت نکردم ... بچه های من به تو میگن عمو ...
ولی خودت جایگاه خودتو نشناختی ... و متاسفانه حرفی به من زدی که نباید می زدی ... باید از اینجا بری ...
گفت : فکر نمی کردم اینقدر بی عاطفه باشی و نفهمی که منم عاشق توام یعنی چی ... ازت انتظاری داشتم ؟ ... من به تو بی حرمتی کردم؟ ... کوچکترین خطایی ازم سر زده ؟ مزاحمت شدم که جایگاه خودمو نشناختم ؟
به خدا سعیدم می خواد تو خوشحال باشی ... نمی خواد اینقدر زجر بکشی ...
گفتم : به سعید چه مربوط که بخواد یا نخواد ؟ مگه تا بود به فکر خواسته های من بود که حالا به فکر من باشه ؟ این من بودم که فقط عاشق اون بودم ...
سعید عشق الهی داشت و منو کوچیک می دید ... اون نمی تونست دست از خواسته های خودش برداره ... ( با صدای بلند گریه کردم ) ولم کرد و رفت و به این روز افتادم ...
حالا دیگه بسه ... از اینجا برو , نمی خوام تو رو ببینم ... برو ... هر چه زودتر از این خونه برو ... خواهر و برادریمون رو هم فراموش کن ...
بغض امونش نمی داد ... در حالی که با هر دو دست صورتشو پاک می کرد و دماغش بالا کشید و گفت : میرم ... باشه , میرم ... نه به خاطر اینکه تو گفتی , برای اینکه دیگه نمی تونم به تو دروغ بگم و عشقم رو ابراز نکنم ...
ولی هر کجا ببینمت بهت یادآوری می کنم ... تا زمانی که دل سنگت نرم بشه و روزی برسه که توام منو دوست داشته باشی ...
باید از یک جایی شروع می کردم ... پشیمون هم نیستم ... من با قصد قبلی این کارو کردم ....
ناهید گلکار