داستان رعنا
قسمت پنجاه و پنجم
بخش دوم
وقتی برگشتم , همه تو راهرو بودن ... حمید و نازنین و آقای سماواتی و فاطمه خانم هم اومده بودن ...
چشمم افتاد به علی ...
گفتم : میشه همین الان گوسفند بکشیم ؟ ... همین الان ...
گفت : چرا نمیشه ... ترتیبشو می دم ... الان م یرم خونه و به کمک رمضون می کُشم ... بابام هم هست ؛ دو تا ؟
گفتم : آره , دو تا ... همین شبی هم بده گوشتشو قسمت کنن و صبح اول وقت بده تو روستا ...
زود باش علی ...
حمید هم در حالی که اشک می ریخت , گفت : رعنا جون , من باهاش میرم و برمی گردم ...
خودم رفتم تو نمازخونه و به نماز ایستادم ... و در پایان به سعید گفتم : حالا وقتشه که از دخترت مراقبت کنی ...
سعید ... سعید ... من تا حالا هیچی ازت نخواستم ... هر کاری رو هم که موافق نبودی نکردم ... حالا عاجزانه ازت می خوام بچه رو به من برگردونی ... نمی دونم چطوری ... ولی اگر الان منو ول کنی به حال خودم , دیگه بهت ایمان ندارم ...
سعید بارانم بهت احتیاج داره ...
هوا روشن شده بود که عمل باران تموم شد ... ما همه منتظر و گریون بودیم که مجید اومد و گفت : عمل خوب بود ...
رعنا خانم باید بهتون بگم ان شالله اگر نره تو کما , حالش خوب میشه ...
گفتم : اگر رفت ؟
گفت : دیگه بستگی داره ... همه با هم دعا کنین ...
گفتم : نه نمی ره تو کما ... من اونو دست فاطمه ی زهرا سپردم ...
نمی ره تو کما ... من می دونم ...
علی و حمید از راه رسیدن ... میلاد دستش که دور گردن من بود , بلند شد و رفت جلو ...
من دیگه نای نفس کشیدن نداشتم ...
دیدم با هم پچ پچ می کنن ...
با سر از علی پرسیدم : چیه ؟
سه تایی اومدن جلو ...
حمید گفت : رعنا جون یک چیزی بهتون بگم ؟
گفتم : اگر خبر بدیه نگو ... نمی تونم به چیزی جز باران فکر کنم ...
گفت : نه , خبر خوبیه ... آخه نمی دونم چطور بگم ...
میلاد گفت : مامان شما با دایی امیر و زنش دارن میاد ایران ...
گفتم : چی داری میگی ؟ الان دارن میان ؟ درست بگو ببینم جریان چیه ...
علی گفت : ساعت دوازده زنگ زدن ... بابا گوشی رو برداشته ... سیمین خانم اونو شناخت , بابا هم گفته بود همه خوابن ...
بعدم گفته بود بهت بگه دوشنبه دیگه با امیر و خانواده اش میام ایران ...
ناهید گلکار