خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش سوم




    گیج شدم ... با دو دوست صورتم رو با غیظ به هم مالیدم ...
    گفتم : ای خدا داری با من چیکار می کنی الان ؟ آخه الان ؟ من حالا چیکار کنم ؟ ای خدا امروز چند شنبه است ؟
    میلاد گفت : دوشنبه ... نه , امروز سه شنبه است ...
    گفتم : گوسفند رو چیکار کردی ؟ کشتی ؟
    گفت : آره , دو تا ... رمضون رفت و آورد ... الانم داره با آقا کمال قسمت می کنن ...
    رعنا اینقدر راحت بود که همه تعجب کرده بودیم ... به خدا نذرت قبول شده , باران خوب میشه ... بهت قول میدم ...
    من اونجا بودم و دیدم که همه چیز چقدر راحت انجام شد ... حتی آقا جون هم کمک کرد ... راستی یکی بره آقا جون رو بیاره ...
    می خواست بیاد بیمارستان , ما گفتیم صبر کنیم حال باران بهتر بشه .. .ترسیدم اینجا خدای نکرده خبر خوبی نباشه , پیرمرد طاقت نداره ...
    گفتم : نه , نمی خواد ... خودش حالش خوب نیست ... من بهش زنگ می زنم ...
    اون روز با هزاران دلواپسی ما منتظر شدیم و تا بعد از ظهر باران به هوش نیومد ...
    مرتب می پرسیدم : رفت تو کما ؟

    مجید می گفت : نه , فقط بیهوشه ... اگر تا شب همین طور بمونه , به هوش میاد ...


    وای خدایا ... منِ بیچاره به چه چیزایی باید فکر می کردم ... اگر باران تو کما بره چیکار کنم ؟ ... بعد از این همه سال انتظار برای دیدن مادرم , حالا اگر اون بیاد من باید تو بیمارستان باشم و ... وای نه ...
    مریم اومد و کنارم نشست و سر منو گرفت تو بغلش ...
    ناله داشتم ... دلم می خواست ناله کنم ...
    گفتم : مریم یادته چقدر بچه ام دلش می خواست با من بره استخر ؟ آرزوش بود که با هم بریم خرید ...
    دلش می خواست با من بازی کنه ولی من حوصله نداشتم ... نمی دونم چرا ... ولی نداشتم ... وقتی یاد درس و مشق اون میافتادم ... همیشه می نداختم گردن یکی دیگه تا خودم این کارو نکنم ...
    ولی اون دلش می خواست من باهاش درس کار کنم ... بچه ی من در واقع از هانیه و حمید هم بدتر بود چون اونا مادرشون نبود ولی من بودم و برای باران خودم نبودم ...
    زندگی من با اشتباهاتم شد یک افسوس ... فقط افسوس ...
    تو میگی خدا فرصت جبران به من می ده اگر توبه کنم ؟ می ده ؟ ...
    همون موقع پرستار اومد و گفت : خانم موحد ؟

    از جا پریدم و بهش نگاه کردم ...
    گفت : مژده بده ... دستشو تکون داد ... لای چشمشم باز کرد و بست ...
    خوب میشه ... دیگه خطر رفع شد ...

    میلاد منو در آغوش گرفت و با هم گریه کردیم ...

    خدا یا شکرت ...
    نفس بلندی کشیدم و دویدم به نمازخونه و نمازِ شکر خوندم  ...
    اون شب رو کنار باران تا صبح نشستم ...

    هنوز بیهوش بود ...
    دستشو گرفتم و باهاش حرف زدم و قربون صدقه اش رفتم .. و صبح , باران چشم هاشو باز کرد و اولین چیز که گفت , رعنا جون بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان