خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش چهارم




    گفتم : جانم , عزیز دلم ... من اینجام ...

    نگاهی به من کرد و گفت : ببخشید ... نفهمیدم چیکار می کنم ... من کجام ؟
    گفتم : یکم آسیب دیدی ولی حالا بهتری ... فدای اون صورتت بشم که اینقدر خوشگلی ... دیگه خوب میشی عزیز دلم ...
    گفت : اینجا کجاست ؟
    گفتم تو بیمارستانی ولی نگران نباش ... همه اینجان ...
    میلاد هم اومد و دست باران رو گرفت و گفت : خواهر جون تو که ما رو ترسوندی ... پدرمون رو درآوردی ...
    وقتی خیالم از بابت باران راحت شد همه ی بچه ها رو جمع کردم و گفتم : من باید پیش باران بمونم خیلی هم وقت نداریم ...
    شماها باید خونه رو برای اومدن مامانم آماده کنین ...
    علی هر چی لازمه بخر تا اتاق حمید و باران رو برای اونا آماده کنی ...
    علی گفت : تو بگو ما انجام می دیم ... من تا شنبه سرِ کار نمی رم ...
    گفتم : نازنین و حمید , می خوام حیاط رو قشنگ ؛ خیلی قشنگ درست کنین ... پر از گل ... زیبا و شیک ... یک میز ناهارخوری , نه یک دست دیگه صندلی برای حیاط بگیرین ... شبیه همین هایی باشه که الان داریم ...
    برای کنار استخر یک چتر ...
    هانیه گفت : اتاق منم هست رعنا جون ... من می رم خونه ی حمید ...

    گفتم : نه , با من بحث نکن .. تو دختر منی ... به جای این حرف ها بهم کمک کن ...
    باید تدارک چند روز غذای خوشمزه رو ببینی ... هر چی لازمه بخر و با شوکت و محترم آماده کنین ..
    می خوام عالی باشه ...علی گفتی چه ساعتی می رسن ؟
    گفت : من دقیقا نمی دونم ... به بابا گفته ...


    تا صبح شنبه , بعد از اینکه باران ویزیت شد من و مجید و میلاد اونو ترخیص کردیم و بردیمش توی ماشین .

    از مجید پرسیدم : حالا می تونم بهش بگم ؟
    گفت : چی رو ؟ آهان ... بله دیگه حالش خوبه , می تونین بگین ...

    میلاد سرشو بر گردوند عقب و گفت : باران , مامانِ رعنا جون داره با دایی امیر میان پیش ما ...
    گفت : واقعا رعنا جون راست میگه ؟
    گفتم : آره , قربونت برم ... دارن میان ...
    گفت : وای نه ... حالا که من این طوریم , مو ندارم ... خیلی بد شد ... بعد مامانت فکر می کنه من زشتم ...
    گفتم : نه , عزیزم ... تو همین طوریم خوشگلی ... نگران نباش ...

    گفت : من به مامانت چی بگم ؟
    گفتم : مامان ... بهش بگو مامان ... مثل من , تو که به من مامان نگفتی عزیزم ... اینم تقصیر میلاد شد ... هر کاریش کردیم گفت تو رعنایی , مامان نیستی ...
    باران خندید و گفت : راست میگه ... مامان بهت نمیاد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان