خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش هفتم




    اونجا احساس کردم مامانم پیر شده ... اون یکم قوز کرده بود ...
    پوست صورتش چروک افتاده بود ... حال عجیبی داشتم ...
    گفت : چرا باران رو نیاوردی ؟
    گفتم : براش یک حادثه پیش اومده و تازه عمل شده ... حالا بعدا براتون تعریف می کنم ...
    امیر با مجید گرم گرفت و با میلاد رفتن تو ماشین ... مجید و مامان و هیلدا با پسرش دیوید اومدن تو ماشین من ... راه افتادیم ...
    وقتی رسیدیم , بچه ها سنگ تموم گذاشته بودن ... چراغ های حیاط روشن بود ... نازنین یک موزیک ملایم گذاشته بود ...
    همه جا آبپاشی شده بود و فضای بسیار دل انگیزی درست شده بود ...
    امیر و مامان حتی هیلدا انتظار همچین خونه ای رو نداشتن ....
    به شعف اومده بودن ...
    مامان گفت : اینجا باغ لواسونه ؟ وای رعنا چه عالی ... من دیگه از ایران نمی رم ... اینجا بهشته ... ما توی یک آپارتمان کوچیک زندگی می کنیم ... وای رعنا , خیلی قشنگه ...
    اصلا فکر نمی کردم تو همچین زندگی داشته باشی ...
    هیلدا به اطراف نگاه می کرد و هی می گفت : به به جالب  هست ...

    رمضون و محترم چمدون ها رو بردن ... شوکت خانم و مریم اومدن جلو ...
    مامان با اشتیاق هر دو را بغل کرد بوسید و به شوکت گفت : تو خیلی وفادار بودی .. من که قدر تو رو ندونستم ...

    و مجید و علی , دست باران رو گرفته بودن و آهسته اونو میاوردن ...

    آقا جون کت و شلوار پوشیده بود و کنار استخر نشسته بود ...
    فقط سرمو بلند کردم رو آسمون و گفتم : خدایا ممنونم ازت .........




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان