داستان رعنا
قسمت پنجاه و پنجم
بخش هفتم
اونجا احساس کردم مامانم پیر شده ... اون یکم قوز کرده بود ...
پوست صورتش چروک افتاده بود ... حال عجیبی داشتم ...
گفت : چرا باران رو نیاوردی ؟
گفتم : براش یک حادثه پیش اومده و تازه عمل شده ... حالا بعدا براتون تعریف می کنم ...
امیر با مجید گرم گرفت و با میلاد رفتن تو ماشین ... مجید و مامان و هیلدا با پسرش دیوید اومدن تو ماشین من ... راه افتادیم ...
وقتی رسیدیم , بچه ها سنگ تموم گذاشته بودن ... چراغ های حیاط روشن بود ... نازنین یک موزیک ملایم گذاشته بود ...
همه جا آبپاشی شده بود و فضای بسیار دل انگیزی درست شده بود ...
امیر و مامان حتی هیلدا انتظار همچین خونه ای رو نداشتن ....
به شعف اومده بودن ...
مامان گفت : اینجا باغ لواسونه ؟ وای رعنا چه عالی ... من دیگه از ایران نمی رم ... اینجا بهشته ... ما توی یک آپارتمان کوچیک زندگی می کنیم ... وای رعنا , خیلی قشنگه ...
اصلا فکر نمی کردم تو همچین زندگی داشته باشی ...
هیلدا به اطراف نگاه می کرد و هی می گفت : به به جالب هست ...
رمضون و محترم چمدون ها رو بردن ... شوکت خانم و مریم اومدن جلو ...
مامان با اشتیاق هر دو را بغل کرد بوسید و به شوکت گفت : تو خیلی وفادار بودی .. من که قدر تو رو ندونستم ...
و مجید و علی , دست باران رو گرفته بودن و آهسته اونو میاوردن ...
آقا جون کت و شلوار پوشیده بود و کنار استخر نشسته بود ...
فقط سرمو بلند کردم رو آسمون و گفتم : خدایا ممنونم ازت .........
ناهید گلکار