داستان رعنا
قسمت پنجاه و ششم
بخش دوم
گفتم : مامان جون برین لباس عوض کنین و جا به جا بشین ... موافقین ؟
هیلدا جان شما هم با من بیا ...
اومدم به امیر هم بگم که دیدم با علی و مجید و حمید و میلاد می گفتن و می خندیدن ...
گفتم : امیر لباس عوض نمی کنی ؟
گفت : چی ؟ من نمی دونم ... الان که خوش می گذره ...
گفتم : به چی می خندین ؟
میلاد گفت : من تعریف کردم مامان , عمو مجید رو بوسید ...
به هانیه گفتم : لطفا دخترم برای باران بالش و دو تا پتو بیار تا همین جا روی صندلی کنار آقا جون استراحت کنه تا ما بیایم ...
به نازنین گفتم : تو با مامان برو تا من باران رو جا به جا کنم ...
وقتی مامان وارد هال شد , با صدای بلند گفت : وای رعنا عجب جای قشنگی ... خیلی زیباست ... تو گفتی باغ لواسون , من فکر کردم تو ویلا زندگی می کنی ...
گفتم : نه مامان جان اونجا کوچیک بود ... ما تعدادمون زیاده ...
گفت : خیلی خوب شده ... آفرین به تو که ثابت کردی دختر منی ....
اونا با نازنین رفتن بالا و من رفتم تو آشپزخونه ... شوکت و محترم سخت در تلاش بودن که شام رو آماده کنن ...
همین طور که کنترل می کردم تا چیزی کم و کسر نباشه , با خودم فکر کردم یک چیزی توی این دنیا هست که ما با چشم نمی بینیم ... ولی احساسش کار سختی نیست و این سوال برای آدم پیش میاد که چرا ؟
یک وقت ها همه چیز بر علیه ماست ... دست به هر کاری می زنیم نمی شه ،هر چی تلاش می کنیم بیشتر تو گرفتاری غرق می شیم و گاهی مطابق میل ما حتی بیشتر از اونچه خواستیم همه چیز بر وفق مرادمون میشه ...
نمی دونم چقدر درسته یا غلط ! ولی من این نیروی ماورایی رو حس می کردم اما از درکش عاجز بودم ....
یکی از دلایلش هم رفتار مامان با یکی یکی اعضا خانواده ی من بود .... این در اون زمان برای من یک نعمت بود ...
حتی منو صدا کرد و گفت : ما باید هنوز روسری سرمون باشه ؟ ...
گفتم : نه مامان جان , شما هر کاری دوست دارین بکنین ...
پرسید : آقا جون ناراحت نمی شه ؟
گفتم : ایشون روشنفکره , به کار کسی کار نداره ... هیزم نیست که توجه کنه ... شاید اصلا متوجه نشه شما روسری سرتون هست یا نیست ... بعدم هیلدا که نمی تونه تو خونه روسری سرش کنه ...
هر طوری راحت هستین لباس بپوشین ...
ناهید گلکار