داستان رعنا
قسمت پنجاه و هفتم
بخش اول
مامان , خیلی درددل داشت ... از سختی هایی که کشیده بود می گفت و گاهی اشک تو چشمش حلقه می زد و منو هم به گریه می نداخت ... و تازه مادر و دختر با هم برای پدرم اشک ریختیم و عزاداری کردیم ...
پدری که خیلی دوستش داشتم و همیشه خواهم داشت ... داغ اون و مظلومیتش تا ابد تو قلب ما موندگار شده بود ...
نمی دونستم مادرم اونقدر سختی کشیده و اون سال هایی که من فکر می کردم داره راحت زندگی می کنه و به فکر من نیست , با زندگی دست و پنچه نرم می کرده ...
توی اون خاطرات تلخ , هر وقت به اسم من می رسید امکان نداشت اشکش سرازیر نشه ...
انگار داغی به دلش بود که از گوشه ی دلش زبونه می کشید و صورتش رو قرمز می کرد و کلافه می شد ....
کاش ما آدما یکم بصیرتمون بالا می رفت ... کاش فقط نوک دماغ خودمون رو نمی دیدیم ... کاش از روزگار درس عبرت می گرفتیم ...
مامان داشت هنوز درددل می کرد و منو و باران هم گوش می کردیم ... من حرفی برای گفتن نداشتم ...
چون اون به اندازه کافی کشیده بود و حالا نمی خواستم با گفتن دردهای خودم این چند روز اونو خراب کنم که هیلدا با چشم گریون اومد و نشست و یک چیزی به آلمانی گفت ...
پرسیدم : چی شده ؟ خسته شدی ؟ ... ببخشید تو رو خسته کردم ... تو رو خدا شما دیگه نرو ...
در حالی که بغض داشت گفت : نه , این نیست ... امیر داره ( و بقیه شو به آلمانی گفت ) ...
مامان گفت : نه بابا ... باز امیر بهش یک چیزی گفته ...
گفتم : خوب برای چی این بنده ی خدا رو ناراحت می کنه ؟ هیلدا که اینقدر خوبه ...
گفت : ای مادر ... همه ی زن و شوهرها دعوا می کنن ... اینم خیلی حساسه ...
گفتم : ای بابا ... من می ببینم امیر رفتار خوبی باهاش نداره ...
هیلدا گفت : بله , رخنا رفتار بد داره ... این همه هستن جمع می کنن ... اون به من گفت تو نیستی ...
مامان به آلمانی چیزی گفت و اونم جواب داد ...
گفتم : خوب مامان جان یک چیزی به امیر بگو ... چرا ناراحتش می کنه ؟
گفت : خوب مَرده دیگه ... اینم بی تقصیر نیست , شل و وله ...
گفتم : نگو تو رو خدا مامان ... متوجه میشه ...
گفت : من به کارشون دخالت نمی کنم ... تازه امیر تو روی منم وایمیسته ... بیکارم مگه خودمو سبک کنم ؟ توام حتما با سعید اینطوری بودین ...
گفتم : وای نه اصلا ... سعید از گل بالاتر به من نمی گفت ... من نمی تونم مردی مثل امیر رو تحمل کنم ... یک دقیقه ای حسابشو می گذاشتم کف دستش ...
ببین چقدر با مجید و علی میگه و می خنده ... خودش خوشحاله ولی با زنش این رفتار بد رو داره ... منصفانه نیست ....
من خودم باهاش حرف می زنم ... مامان جان مثل اینکه شما بدت نمیاد امیر این بنده ی خدا رو می چزونه ...
هیلدا گفت : این که حرف زدی معنی چی داشت ؟
دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم : نگران نباش , من درستش می کنم ... امیر باید حالش جا بیاد ...
گفت : رخنا تو درست می کنی ؟
گفتم : آره , نگران نباش ...
گفت : امیر عصبانی , ناراحت بشه ...
گفتم : بذار ناراحت بشه ... تو ناراحت نباش , امیر تو رو دوست داره ... ما هم تو رو دوست داریم ... تو خیلی خوبی ...
گفت : تو خوب هستی ... من گاهی نفهمیدم ...
ناهید گلکار