خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۵۱   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش چهارم




    آرش از جاش بلند شد و در حالی که عصبانی به نظر می رسید , گفت : ببینین رعنا خانم , من ترسو نیستم ... تا حالا به احترام شما و آقای موحد ساکت بودم ...
    از مامان خواهش کردم هانیه رو برای من خواستگاری کنه ...
    من اومدم اینجا و تا جواب مثبت نگیرم نمی رم ... از در منو بزنین از پنجره میام , از پنجره بزنین از دیوار میام ... ول کن شماها نیستم ... با عرض معذرت , من می خواستم همه چیز مودبانه باشه ولی مثل اینکه شما هیچکدوم حال ما رو نمی فهمین ...
    من عاشق هانیه هستم , اونم منو دوست داره .... امشب باید تکلیف روشن بشه وگرنه من از جام تکون نمی خورم ...
    من کسی نیستم که هانیه رو ول کنه ... قول می خواین خودم میدم ... پول می خواین خودم درمیارم ... الان یک جا مشغول کارم ... بی عرضه نیستم , از کسی هم کمک نمی خوام ...
    فقط شما قول هانیه رو به من بدین و فرصت که مشکلاتم رو حل کنم ... همین ...
    مامان بدی های منو گفت ولی نگفت که من بچه ی پاکی هستم , صادقم , ساده ام و پشتکار دارم ... زرنگم و می تونم گلیممو از آب بکشم ... ترسو هم نیستم ولی احترام می ذارم ...
    ( به مامانش گفت ) بشینین ... تا جواب نگرفتیم از اینجا نمیریم ...
    پس متوجه شدین که من شرایطشو دارم اگر از دیدگاه من و هانیه نگاه کنین ...
    آقای موحد من به شما ضمانت می دم ظرف یک سال همه چیز رو درست کنم ... خواهش می کنم به من کمک کنین ... هانیه از شما خیلی برای من گفته ... می دونم که انسان وارسته ای هستین ...
    لطفا ..... قول میدم ناامیدتون نکنم ...
    با سخنرانی که آرش کرد , همه سکوت کرده بودیم ...

    بالاخره مادرش گفت : رعنا خانم , بیاین از اول شروع کنیم ...
    من اومدم دختر شما رو خواستگاری کنم ... هر کاری هم که ازم بربیاد براش می کنم ... تنهاش نمی ذارم ... یک دونه پسر بیشتر ندارم ...


    اون شب اوضاع برگشت و من نمی تونستم تصمیم بگیرم حالا باید چیکار کنم ...
    سکوت کردم ... آقا جون خودش رشته ی کارو دستش گرفت و قرار گذاشتیم یک شب دیگه درست و حسابی برای خواستگاری بیان ... و اونا رفتن ...
    ولی خدایش من از جُربزه ی آرش خوشم اومده بود و دیگه نارضایتی نداشتم ... و یک ماه بعد مراسم ساده ای تو خونه ی ما برگزار شد و هانیه و آرش به عقد هم دراومدن ...

    و از همون شب آرش شد عضو خانواده ی ما ...
    باران و میلاد جوون بودن و من دلم نمی خواست که آرش هر شب بمونه ولی از بس پسر خوبی بود و مهربون و صمیمی , دلم راضی نمی شد حرفی به هانیه بزنم ... می ترسیدم که نکنه به ذهنش برسه چون دختر واقعی من نیست , این کارو کردم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان