داستان رعنا
قسمت پنجاه و هشتم
بخش پنجم
فصل ششم :
سال هفتاد دو بود که میلاد دانشگاه قبول شد ...
کسی که تمام وقتشو گذاشت تا اونو برای کنکور آماده کنه , علی بود ...
مثل یک رفیق و یار مهربون بهش رسید تا میلاد تونست رشته برق دانشگاه سراسری قبول بشه ولی شهر رشت ...
وقتی شنیدم قلبم از جا کنده شد ... نمی خواستم از میلاد جدا بشم ...
حالم آشفته شده بود و دلم آشوب ... بدنم مور مور می شد ...
جدا شدن از میلاد , برای من غیرممکن بود ...
باران هم که حالا تو هفده سال بود , همین حال رو داشت ...
در حالی که میلاد از خوشحالی روی پاش بند نبود ...
به خصوص که هم رشته ی علی قبول شده بود و این براش یک آرزو بود ... اون از بچگی به وسایل برقی علاقه ی زیادی داشت و همیشه با علی چیزایی می ساختن و گاهی هم این هنرشون رو توی چراغ های حیاط به کار می بردن ... و به قول خودشون رقص نور درست کرده بودن ...
هانیه یک سال بود که با آرش زیر یک سقف زندگی می کردن ...
البته که آرش نتونست به همه ی قول هاش عمل کنه ... ولی اینکه پسر خوب و عاقلی بود برای ما کافی بود که دوستش داشته باشیم ...
اونم مثل پسر خودم , هر کاری می گفتم انجام می داد ...
ناهید گلکار