داستان رعنا
قسمت پنجاه و هشتم
بخش ششم
تا موقع ثبت نام میلاد رسید ...با علی رفتن و انجامش دادن و برگشتن ... اون زمان بیشتر فهمیدم که نمی تونم دوری اونو تحمل کنم ...
بهش گفتم : مامان جان تو رو خدا بذار من برم کارتو درست کنم همین تهران بمونی ... اگر بگم پسر شهیدی حتما تو رو منتقل می کنن ...
گفت : نمی خوام ... همین طوری همه به من میگن تو حق ما رو خوردی , از سهمیه استفاده کردی ...
دیگه از خودمم بیزار شدم ... با اینکه من خودم با رتبه ی خوب قبول شدم همه به من طعنه می زنن .. نه , نمی خوام ...
مامان بذار برم امتحان کنم ... اگر دیدیم برامون سخته , اون وقت یک کاری می کنیم ...
با این وعده منو قانع کرد ...
دو روز به باز شدن دانشگاه من و میلاد و باران و علی رفتیم رشت ...
به چند تا بنگاه مراجعه کردیم ... یکی از اونا یک خونه به ما نشون داد که مناسب میلاد بود ...
از در که وارد می شدیم حیاط نقلی قشنگی بود با یک درخت بزرگ خرمالو که تمام فضای اونو گرفته بود ...
طبقه اول خونه ی یک خانم و آقای پا به سن گذاشته بود که یک هال خیلی کوچیک و جمع و جور داشت و یک اتاق خواب و یک آشپزخونه و سرویس ...
همین برای میلاد مناسب بود و فورا قرارداد رو بستیم ...
بعدم دنبال خرید برای رفع احتیاجش رفتیم ... همه چیز رو مرتب کردم و مقداری هم خوراکی براش گرفتم و موقع برگشتن رسید ...
چند بار اونو بغل کردم و سرمو تو سینه اش گذاشتم ... نمی تونستم ازش جدا بشم ولی چاره ای نبود ...
تا تهران بغض داشتم , نمی تونستم حرف بزنم ... بدون میلاد خیلی برام سخت بود ... شب ساعت هشت رسیدیم خونه ...
خیلی خسته بودم ... دلم می خواست فقط بخوابم ... اما دیدم حمید و نازنین بی موقع اومدن خونه ی ما ...
اونا یک پروژه گرفته بودن و داشتن روش کار می کردن و سرشون شلوغ بود ... حالا چرا اون موقع شب خونه ی ما بودن ؟ باید می فهمیدم ...
ناهید گلکار