خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۹:۴۲   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش چهارم




    گفتم : آقاجون باور کنین اونی که شما میگین من نمی فهمم ... کدوم فداکاری ؟
    شوکت و آقا کمال که برای من کار می کنن حقوق زیادی هم بهشون نمی دم ... علی که اصلا سر بار من نیست ... خودتون هم می دونین که هر بار کلی خرید می کنه و پولشم از من نمی گیره ...
    رمضون و محترم هم که کار می کنن ... بدون اونا نمی تونم باغ رو نگه دارم و این حیاط به این بزرگی رو  ... دیگه کسی نیست ...
    گفت : پس من چی ؟
    گفتم : آقا جون شما پدر سعیدی و الان پدر من ... این چه حرفیه شما می زنین ؟ می خواین اذیتم کنین ؟
    گفت : پدر توام ؟ پس این همه سال من پیش تو بودم هیچ حرفی هم نزدم ... حالا منظور اینه که می خواستم از همون اول یک مقدار از حقوقم رو بدم به شما ولی دیدم شما ولخرجی و اینم روی همه خرج می کنی ... این بود که خودم برات پس انداز کردم ... یواش یواش جمع شد ...

    دلم می خواست هرگز بی پول نشی ولی حالا از نوع خرج کردنت و اینکه تازه یاد حساب و کتاب افتادی فهمیدم که پولات ته کشیده بابا جان ... ( دست کرد زیر تشک تختشو یک بسته ی بزرگ در آورد گذاشت روی تخت) و گفت : امانتی شما ...
    گفتم : شما این همه پول دارین ؟
    گفت : نه بابا تو داری ... برای تو نگه داشتم , به درد من نمی خوره ... تو جهاز هانیه رو دادی ، عروسی حمید رو گرفتی ... پول دانشگاه آزاد هانیه رو دادی ... حرفی زدی ؟ الانم حرف نزن ... یواشکی بردار و به کسی هم نگو ...
    گفتم : آخه خجالت می کشم ... من هر کاری کردم دلم خواست , ناراحت که نبودم ...
    گفت : عزیزم خدا , طبیعت , روزگار , زمونه نمی دونم اسمش چیه ولی هر نیرویی هست چون دل تو دریاست ، بی منت دادی و بی منت خرج کردی , همون طور هم بی منت بهت می رسه ووو تو مطمئن باش هرگز برای پول گیر نمی کنی چون سخاوتمندی ...
     باور کن این پول وقتی شروع شد که برای تو جمع بشه , برکت کرد ... من خرج زیادی که نداشتم هر چی آخر ماه می موند می ذاشتم کنار ...
    خودمم نمی دونم چه موقع این همه شد ...
    گفتم : آقا جون اصلا برای چی می دین به من ؟

    گفت : لازمت میشه بابا ... بردار و دیگه هم چیزی نگو ... و اجازه بده من بخوابم ...
    گفتم : پس میشه قرض بردارم , بهتون پس بدم ؟ ...
    خندید و گفت : این قرض توست , من دارم پس میدم ... دلم می خواست کارایی رو که سعید نتونست برای تو انجام بده , من می دادم ولی خیلی دست و پا ندارم ...
    گفتم : سعید برای من خیلی کارا کرد , شما هم همینطور ... مگه خونه رو نفروختین بیشترشو دادین به من ؟ ...
    گفت : ولی می دونم که گذاشتی تو حساب بچه ها , پس اون حساب نیست ... برو دیگه می خوام بخوابم ...
    در ضمن یک چیزی می خواستم ازت بپرسم ... وقتی گفتی سعید برای من خیلی کارا کرد همین طوری گفتی یا منظوری داشتی ؟
    گفتم : بله خوب همین طوری گفتم ... البته یک چیزایی هست دیگه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان