داستان رعنا
قسمت شصتم
بخش دوم
میلاد هم اومده بود ... بعد از هفت , من همون جا با میلاد خداحافظی کردم و اون رفت رشت و من و باران برگشتیم خونه .....
از همون روز تا موقعی که برگشتم با مریم حرف نزدم و جوابشو گذاشتم برای موقع مناسب ... حالا خونه بدون آقا جون خالی به نظر میومد ....
شوکت و علی موندن تا به مریم کمک کنن و آقا کمال با من اومد ...
آقا جون مردی بود بی سر و صدا ، با نگاهی نافذ ... و قدرتی فوق العاده که در رفتارش داشت , همه رو تحت تاثیر قرار می داد ... و حالا من باید جای خالی اونم تحمل می کردم و چاره ای نداشتم ...
چند روز بعد که مجید و مریم اومدن , با هم اتاق آقا جون رو نگاه کردیم ... اون برای خرج کفن و دفن خودش مقداری پول گذاشته بود زیر قران و یک وصیت نامه که مرتب سفارش منو به همه کرده بود ...
من تازه متوجه می شدم که مریم برای چی حساس شده ...
با خودم گفتم نمی دونم شایدم حق با اون بوده ... در موقعیت مریم نبودم که احساسشو درک کنم ...
حمید روی پروژه ای که نزدیک ورامین بود کار می کرد ... رفت و آمد براشون سخت بود , برای همین یک خونه تو ورامین گرفتن و به کمک آقای سماواتی و فاطمه خانم اسباب کشی کرد و رفتن به ورامین ... و آپارتمان خالی شد ...
مجید از من خواست که هر دو آپارتمان رو به اون بفروشم ... این کارو کردم و فورا با کمک علی یک آپارتمان تو طبقه ی پنجم یک ساختمون شش طبقه خریدم ... چون آسانسور داشت زود تونستم اونو اجاره بدم تا کمک خرجم باشه .....
دوباره بهار اومد ...
باغ پراز شکوفه شد ...
زیبایی ای که نمی تونستم چشم ازش بردارم ... بچه ها همه جمع شده بودن خونه ی ما ...
میلاد هم اومده بود ...
با اینکه من گفته بودم امسال ما عید نداریم ولی بچه ها دلشون به همین خوش بود ...
خودشون کارای عید رو کردن .....
ناهید گلکار