خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۱:۴۴   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و یکم

    بخش سوم




    گفتم : هر کس تو رو درک کرد تو باید بری بگیریش ؟ ...
    اصلا برای چی عجله می کنی ؟
    مگه دختر قحطی اومده ؟ ... میلاد دیگه نفس ندارم ... حرفشو نزن ... نمی خوام تا آخر عمرم یک کلمه از این دختره بگی ... باور کن من حتی حرفشو می زنم , چندشم میشه ...
    میلاد گفت : اتفاقا باید حرف بزنیم ... شما چرا به کسی که نمی شناسی توهین می کنی ؟ اونم یک آدمه ... آخه درسته هر چی از دهنتون در میاد می گین ؟ ...
    اینو قبول کنین ما ... کار بدی ... نمی کردیم ... داشتیم فیلم می دیدیم ... چرا فکر می کنین هر دختر و پسری که با هم تنها میشن کار بدی می کنن ؟ ...
    گفتم : کار خوبی هم نمی کنن ... تو یک ساعت ما رو پشت در نگه داشتی ... برای چی ؟ اون وقت من اومدم اون دختر رو با اون موهای آشفته و سر و وضع به هم ریخته , با اون ریخت و قیافه ی مضحک دیدم ... تو میگی کار بدی نکردیم ؟
    یعنی من شعور ندارم تشخیص بدم ؟
    گفت : والله و به الله , به پیر و پیغمبر ما فیلم نگاه می کردیم ... خوب لم داده بود رو مبل سر و ضعش خراب شده بود ... تازه از ترس شما اون طور به هم ریخته بود ...
    گفتم : این مبل و تلویزیون رو از کجا آوردی ؟ مال کیه ؟ ...
    گفت : ول کنین حالا ... دست دوم خریدم ...
    گفتم : میلاد با اینکه از دستت عصبانیم ولی ازت خواهش می کنم مامان دیگه این حرف رو تکرار نکن ... ولش کن ... حق نداری این دختر و دیگه ببینی ... دیگه نبینم در این مورد حرفی بزنی ... باور کن تحمل ندارم ... من اومده بودم تو رو ببینم , دلم برات تنگ شده بود عزیزم ... حتی منو بغل نکردی تا ببوسمت ...
    دست انداخت گردن من و گفت : آخه فرصت دادی ؟ فدای مامان خوشگم بشم ... من که نمی تونم مثل شما پیدا کنم ...
    گفتم : دیگه حرفشو نزن میلاد تو رو خدا ... گلوم خشک شده ...
    باران گفت : من الان چایی درست می کنم ...

    میلاد گفت : حاضره ... تازه دم کردم .. الان خودم می ریزم ....
    هر دو رفتن تو آشپزخونه ...

    صدای باران رو می شنیدم که می گفت : میلاد چیکار داری می کنی ؟ این حرفا چی بود زدی ؟ دختره افتضاحه ... نکنه راست گفته باشی که نه تنها رعنا جون بلکه منم می میرم ...
    گفت : به خدا اگر اونو بشناسی عقیده ات عوض میشه ... خیلی دختر خوبیه ...
    باران گفت : خفه شو احمق ... دختر خوبم که باشه به درد تو نمی خوره ...
    می خوای بگم چه حالی شدم اونو دیدم ؟ ... چندشم شد ... راستش من بیشتر از رعنا جون بدم اومد ... میلاد سکوت کرد و یک سینی چای آورد ...
    من یک دونه چایی خوردم بدون قند ... حالم خوب نبود و فهمیده بودم که مبارزه ی سختی در پیش دارم ...
    من و باران وضو گرفتیم که نماز بخونیم ... میلاد لباس پوشید و گفت : تا شما نماز بخونین من برم برای شام چیزی بخرم , زود میام ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان