داستان رعنا
قسمت شصت و یکم
بخش سوم
گفتم : هر کس تو رو درک کرد تو باید بری بگیریش ؟ ...
اصلا برای چی عجله می کنی ؟
مگه دختر قحطی اومده ؟ ... میلاد دیگه نفس ندارم ... حرفشو نزن ... نمی خوام تا آخر عمرم یک کلمه از این دختره بگی ... باور کن من حتی حرفشو می زنم , چندشم میشه ...
میلاد گفت : اتفاقا باید حرف بزنیم ... شما چرا به کسی که نمی شناسی توهین می کنی ؟ اونم یک آدمه ... آخه درسته هر چی از دهنتون در میاد می گین ؟ ...
اینو قبول کنین ما ... کار بدی ... نمی کردیم ... داشتیم فیلم می دیدیم ... چرا فکر می کنین هر دختر و پسری که با هم تنها میشن کار بدی می کنن ؟ ...
گفتم : کار خوبی هم نمی کنن ... تو یک ساعت ما رو پشت در نگه داشتی ... برای چی ؟ اون وقت من اومدم اون دختر رو با اون موهای آشفته و سر و وضع به هم ریخته , با اون ریخت و قیافه ی مضحک دیدم ... تو میگی کار بدی نکردیم ؟
یعنی من شعور ندارم تشخیص بدم ؟
گفت : والله و به الله , به پیر و پیغمبر ما فیلم نگاه می کردیم ... خوب لم داده بود رو مبل سر و ضعش خراب شده بود ... تازه از ترس شما اون طور به هم ریخته بود ...
گفتم : این مبل و تلویزیون رو از کجا آوردی ؟ مال کیه ؟ ...
گفت : ول کنین حالا ... دست دوم خریدم ...
گفتم : میلاد با اینکه از دستت عصبانیم ولی ازت خواهش می کنم مامان دیگه این حرف رو تکرار نکن ... ولش کن ... حق نداری این دختر و دیگه ببینی ... دیگه نبینم در این مورد حرفی بزنی ... باور کن تحمل ندارم ... من اومده بودم تو رو ببینم , دلم برات تنگ شده بود عزیزم ... حتی منو بغل نکردی تا ببوسمت ...
دست انداخت گردن من و گفت : آخه فرصت دادی ؟ فدای مامان خوشگم بشم ... من که نمی تونم مثل شما پیدا کنم ...
گفتم : دیگه حرفشو نزن میلاد تو رو خدا ... گلوم خشک شده ...
باران گفت : من الان چایی درست می کنم ...
میلاد گفت : حاضره ... تازه دم کردم .. الان خودم می ریزم ....
هر دو رفتن تو آشپزخونه ...
صدای باران رو می شنیدم که می گفت : میلاد چیکار داری می کنی ؟ این حرفا چی بود زدی ؟ دختره افتضاحه ... نکنه راست گفته باشی که نه تنها رعنا جون بلکه منم می میرم ...
گفت : به خدا اگر اونو بشناسی عقیده ات عوض میشه ... خیلی دختر خوبیه ...
باران گفت : خفه شو احمق ... دختر خوبم که باشه به درد تو نمی خوره ...
می خوای بگم چه حالی شدم اونو دیدم ؟ ... چندشم شد ... راستش من بیشتر از رعنا جون بدم اومد ... میلاد سکوت کرد و یک سینی چای آورد ...
من یک دونه چایی خوردم بدون قند ... حالم خوب نبود و فهمیده بودم که مبارزه ی سختی در پیش دارم ...
من و باران وضو گرفتیم که نماز بخونیم ... میلاد لباس پوشید و گفت : تا شما نماز بخونین من برم برای شام چیزی بخرم , زود میام ...
ناهید گلکار