خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۱:۵۳   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و یکم

    بخش پنجم



    اون شب منو و باران ساعت ها منتظر میلاد شدیم و اون نیومد ...
    و در عین ناباوری ما رو تنها گذاشته بود ...

    نزدیک ساعت یازده با یک بسته کباب یخ کرده اومد خونه و معذرت خواهی کرد ...
    نمی خواستم باهاش بد حرف بزنم ... ترسیدم عصبانی بشم و کار از این هم که هست بدتر بشه ...
    یک بالش گذاشتم روی مبل و چادرمو کشیدم روی اون و خوابیدم ....
    باران هم چیزی نخورد و رفت خوابید ... ولی من یا بیدار بودم یا به طور وحشتناکی از خواب می پریدم ...
    صبح با نوازش دست میلاد که روی سرم می کشید , بیدار شدم ..... بهش نگاه کردم ...
    گفت : پاشو قربونت برم مامان خوشگلم ... دیشب شام نخوردی ... ببخشید تو رو خدا ... بیاین صبحانه بخورین , یک وقت فشارتون نیفته ...
    باران با یک سینی چای اومد ...
    گفتم : تو بیدار شدی ؟
    گفت : این آقا میلاد که دیشب ما رو گرسنه خوابوند ... از بس دلم ضعف رفت از کله ی صبح بیدارم ...
    اما ماجرا تازه شروع شده بود ...

    میلاد از همون صبح شروع کرد که منو قانع کنه تا اون دختر رو یک بار ببینم ...
    نفرتی تمام وجودم رو گرفته بود و اصلا نمی تونستم باهاش کنار بیام ولی هرچی من و باران می گفتیم میلاد اصرار می کرد و خسته نمی شد ...
    تا اون تونست ما رو از پا دربیاره ...

    حالا هر چی می گفتم : باشه , ولی الان نه تو رو خدا میلاد ... داری چه بلایی سر من میاری ؟

    باران گفت : آخه ما دیروز باهاش اونطوری برخورد کردیم , حالا بگیم بیاد باهاش حرف بزنیم ؟ ما با اون حرفی نداریم ... اصلا فکر می کنه ما آدم های بی عقلی هستیم که اینقدر زود نظرمون رو عوض می کنیم ... بذار باشه دفعه ی دیگه ... چه عجله ای داری ؟ ...
    ولی اون زیر بار نمی رفت و بیشتر از اونی که پسر سعید باشه یک دندگی رو از من به ارث برده بود ... و تا بعد از ظهر التماس کرد و چاپلوسی کرد تا بالاخره ما رو مجبور کرد که با اون دختر ملاقات کنیم ...
    خوب این طور که معلوم بود اگرم ما موافقت نمی کردیم اون دختر میومد چون میلاد بهش خبر نداد فقط منتظرش بود ... و این زنگ خطر رو تو دل و جون من به صدا در آورد ...
    نمی تونستم با خودم کنار بیام تا حتی منطقی به اون دختر بگم از سر راه میلاد بره کنار ... حتی اونو برای این حرف که از طرف من بشنوه , قابل نمی دونستم ...
    باران می گفت : به خدا میلاد مسئله شکل و قدش نیست ... یک طوری آدم ازش خوشش نمیاد ...
    میلاد گفت : به خدا باران , به خاطر برخورد اوله ... تو باهاش حرف بزن اگر نظرت عوض نشد من به حرف شما ها گوش می کنم .. ( باز من یاد خودم افتادم ) و دلهره ی من بیشتر شد ... این همه زمان گذشت و حالا پسرم داره با من همون کاری رو می کنه که خودم با مادرم کردم ... خدایا توبه ..... به من رحم کن ...
    بالاخره صدای زنگ در اومد و میلاد آیفون رو زد و باز به من و باران التماس می کرد ... خودشو خاک زیر پای ما کرده بود که نکنه به اون دختر بی احترامی کنیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان