داستان رعنا
قسمت شصت و پنجم
بخش ششم
دیگه طاقت نیاوردم و گفتم : رای چی میلاد ؟ تو می خوای با این خانواده وصلت کنی بچه مسلمون ؟ ...
ندیدی مامانش با تو که نامحرم بودی روبوسی کرد ؟
نمی دونم اگر پدرت اینجا بود چی می گفت ؟
میلاد گفت : پدر من روشنفکر بود ... می گفت پسرم اشکالی نداره ... منم با اینکه خودم خیلی مومن بودم با مادرت که بی حجاب بود ازدواج کردم و هنوزم که هنوزه درست نمی تونه روسری سرش کنه ... چیزی هم نشده چون مادرت بهترین و انسان ترین زن دنیاست ...
تو هم برو به امید خدا ... ان شالله همه چیز درست میشه ...
باران به جای من داد زد سرش که : میلاد بسه دیگه ... خدا شاهده اگر بیشتر از این اعصاب رعنا جون رو خورد کنی با من طرفی ... تو دیگه حرف نزن ... عمو مجید خودتون جلسه رو تشکیل بدین رای بگیریم بره گُم شه ... لیاقتش همون سوسن ....
میلاد عصبانی شد و من ترجیح دادم باب میلش عمل کنم تا مشکلی پیش نیاد ...
ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود ... همه دور هم نشستیم ...
من گفتم : همه ی شما نظر منو می دونین ولی دلم می خواد نظر واقعی خودتون رو بگین بدون رودروایسی از من یا میلاد ...
علی گفت : اصلا بیاین رای مخفی بگیریم ...
گفتم : نه , هر کس نظرشو با دلیل بگه ... می خوام بشنوم ... هیچ کس حق نداره در مورد عقیده کس دیگه ای بحث کنه ... آقا کمال شما اول بفرمایید ...
گفت : خوب بابا , پسرم تو واقعا جای نوه ی من هستی و من دلسوز توام ... حرفی که بهت می زنم یادت نره ... اونا خانواده ی خوبی هستن ولی میلاد جان به درد تو نمی خورن بابا ... به خصوص که نظر مادرت رو می دونی که اگر از کسی خوشش نیاد تا آخر عوض نمی شه ... من مخالفم چون تو می تونی همسر مناسب تری بگیری ...
- شوکت خانم شما ؟
گفت : وصلت غلط مصیبت به بار میاره ...
چرا جوون ها وقتی به یکی پیله می کنن به حرف بزرگترشون گوش نمی کنن ؟ با وجود اینکه کسی ندیده بزرگتر اشتباه کرده باشه ... من مخالفم ...
- آقا مجید ؟
گفت : من می خوام از جانب سعید با میلاد حرف بزنم ...
ناهید گلکار