داستان رعنا
قسمت شصت و ششم
بخش چهارم
فردای اون روز زنگ زدم به خونه ی آقای دارابی ...
بیشتر از هر چیزی کنجکاو بودم ببینم اونا در مورد تصمیم میلاد چی میگن ...
پدرش گوشی رو برداشت و تا گفتم الو , با صدای بلند گفت : به به رعنا خانم ...
گفتم : زنگ زدم از زحمت های شما و خانم و مادرتون تشکر کنم ...
گفت : خواهش می کنم , چه زحمتی ... خوشحال شدیم ... ما هم یک بار که گذرمون افتاد تهران میایم و شما رو می ببینم ان شالله ...
گفتم : تشریف بیارین , خوشحال می شم ... به هر حال خیلی ممنون ... امری ندارین ؟
گفت : مرسی خانم که زنگ زدین ... تشکر ...
من گوشی رو که قطع کردم ... متوجه نشدم که واقعا میلاد به اونا چی گفته ... آیا اینم یک فیلم بود یا واقعا میلاد از سوسن به همین راحتی گذشت ؟ ...
زمستون گذشت و بهار اومد و میلاد هیچ حرفی در این مورد نزد و ما هم ازش چیزی نمی پرسیدیم ...
عید اومد و میلاد هم تمام مدت پیش ما بود ولی دائم پای تلفن ...
چشم نگران منِ مادر به اون بود ...
گاهی دلم می خواست که گوشی رو از پایین بردارم و گوش کنم ببینم بازم با سوسن حرف می زنه ؟ ولی این اجازه رو به خودم نمی دادم ...
علی متوجه ی این اضطراب من شده بود و می گفت : راستش من از تو بدترم ... شک دارم که ول کرده باشه ... میلاد رو یک مغز متفکر داره راهنمایی می کنه ...
گفتم : وای علی , پس تو هم مثل من فکر می کنی ...
منم مدام فکر می کنم میلاد داره حرف یک نفر رو گوش می کنه و خودش نیست ...
گفت : آره , منم همین احساس رو دارم ...
گفتم : آخیش فکر می کردم من دارم دیوونه میشم و خیالاتی شدم ...
گفت : البته این یک حدسه ... اگر این تلفن ها با سوسن باشه پس حدس ما درسته ... اون داره پنهون کاری می کنه ...
تغییر محسوسی تو رفتار میلاد می دیدم که نمی تونستم بیانش کنم ...
فقط با باران در میون گذاشتم و اونم مثل من فکر می کرد ....
میلاد بعد از اینکه تلفنش تموم می شد میومد و کلی سر حال بود و با من و باران و علی شوخی می کرد و سر به سر همه می ذاشت ... من و باران فقط به هم نگاه می کردیم ...
اون داشت از شخصیت خودش دور می شد ....
ناهید گلکار