داستان رعنا
قسمت شصت و ششم
بخش پنجم
و باز بدون اینکه کلامی از اسم سوسن تو خونه ی ما آورده بشه , اون رفت برای دانشگاه ....
در حالی که من ثانیه ای آروم و قرار نداشتم ....
توی لواسون , شکوفه دیر درمیومدن ... اون سال وقتی میلاد رفت , این اتفاق افتاد ...
من زیر درخت ها راه می رفتم و گل های باغ رو بو می کشیدم و هر بار که این کارو می کردم انگار روحم تازه می شد و غمم رو فراموش می کردم ...
یک روز بعد از قدم زدن توی باغ , خیلی یاد میلاد افتادم چون اونم شکوفه ها رو خیلی دوست داشت ...
برای همین بی موقع بهش زنگ زدم ... یک دختر گوشی رو برداشت و گفت : الو ... و فورا قطع کرد ...
من با همون یک کلمه , صدای سوسن رو شناختم ... دوباره زنگ زدم ...
میلاد گوشی رو برداشت و گفت : الو جانم رعنا جون ... خوبی ؟
پرسیدم : کی بود تلفن رو جواب داد ؟
گفت : نه ... کسی اینجا زنگ نزد ... اشتباه گرفته بودین ...
گفتم : پس تو از کجا فهمیدی منم ؟
گفت : کس دیگه ای رو ندارم به من زنگ بزنه , قربونت برم ...
میلادِ من که هیچ وقت دروغ تو ذاتش نبود , حالا دست به حیله و نیرنگ می زد و من متوجه شدم که نمی تونم جلوی اونو بگیرم ...
تابستون شد و میلاد نیومد ...
همش می گفت هنوز امتحان دارم ...
چند بار خواستم بی خبر برم رشت ولی هر بار فکر می کردم , خوب حالا رفتم و دیدم ... چی میشه ؟ غیر از اینه که روش باز بشه و دیگه نتونم کاری بکنم ؟ ...
باران سخت درس می خوند تا برای کنکور آماده بشه ... منم سرمو با اون گرم می کردم تا دوری میلاد و بی مهری های اونو تحمل کنم ...
میلاد تا آخر مرداد نیومد ... هر بار قربون صدقه ی من می رفت و بهانه میاورد و هر بار زخمی به دل من می ذاشت چون می دونستم که اون سرگرم چه کاریه ...
تا زمان جمع آوری میوه رسید و علی که بیقراری منو می دید , بهش زنگ زد و گفت : آخه تو حساب مادرت رو نمی کنی ؟ از عید رفتی , نمی گی دلش برای تو تنگ میشه ؟ ...
ناهید گلکار