داستان رعنا
قسمت شصت و ششم
بخش ششم
دو روز بعد میلاد اومد و دوباره موضوع سوسن رو مطرح کرد ...
گفت : نمی تونم بدون اون زندگی کنم ... اجازه بده ازدواج کنم و بیام پیشت ...
گفتم : هر کاری دلت می خواد بکن میلاد ... ولی مرد باش و روراست ... دوز و کلک نه تو ذات من بود نه پدرت ...
گفت : آخه قربونت برم , روراست بودم دیدم چیکار کردی ؟ ... شما منو مجبور کردی بهت دروغ بگم ... من نمی تونم از عشقم دست بکشم ...
گفتم : برای هیچ مادری خدا نخواد که پسرش اینطوری براش شرط بذاره ...
گفت : حالا چی میگی ؟ قبول کن تو رو خدا رعنا جون ... قول میدم خوشبخت بشم ... باور کن با اونا خیلی خوشحالم ...
گفتم : باشه پسرم , قبول می کنم ... دو حالت داره یا تو راست گفتی و خوشبخت میشی که منم همینو می خوام ... یا من درست فهمیدم و تو مثل خودم به سزای عملت می رسی ...
باشه هر چی تو بگی ...
من مثل پدرم برای تو شرط نمی ذارم ... ولی اینجا با سوسن نمی تونم زندگی کنم ... اختیار تو رو ندارم , اختیار خودمو که دارم ...
میلاد خوشحال شد و منو بغل کرد و بوسید و تشکر کرد و دوید بالا و تلفن رو برداشت و من با بغض رفتم به اتاقم ...
باران دنبالم اومد و همدیگر و در آغوش گرفتیم و گریه کردیم ...
گفتم : باران چرا ما داریم گریه می کنیم ؟ عروسی پسرمه , چرا دل من قرار نمی گیره ؟ ... چرا دل تو راضی نمی شه ؟ ...
سوسن اونقدرها هم که ما فکر می کنیم ... شاید ... باران ... اصلا شاید خوب از آب دراومد و شد مونس ما ... هان ؟ چی میگی ؟ چرا ما اینقدر لجبازیم ؟ ... بیا با این بچه راه بیایم ... اون دخترم گناه داره ... از الان باید باهاش خوب رفتار کنیم تا اختلافی تو زندگیش پیش نیاد که تقصیر ما باشه ...
گفت : چشم مامان ... هر چی شما بگی ...
با گریه گفتم : آخه چرا پس من اونو دوست ندارم ؟ ای خدا کمک کن ........
ناهید گلکار