داستان رعنا
قسمت شصت و هفتم
بخش اول
میلاد خوشحال نبود ... چشم نگرانش به صورت من بود که نکنه عصبانی باشم و از اینکه می دونست من با نارضایتی قبول کردم , احساس گناه می کرد و من خودم این حالت رو خوب می شناختم و نمی خواستم این حس رو اونم تجربه کنه چون می دونستم یک عمر همراهش می مونه ...
پس تصمیم گرفتم هر کاری از دستم برمیاد بکنم تا اون با خوشحالی و خیال راحت ازدواج کنه ...
ولی بازم نمی تونستم دلم رو راضی کنم و سر خودمو به جمع کردن میوه های باغ گرم می کردم تا با اون بحث نکنم ... چون می دونستم که تا آروم نشم نمی تونم تظاهر به رضایت بکنم ...
ولی اون سایه به سایه ی من میومد و منتظر بود که بهش بگم حالا که قبول کردم چه برنامه ای دارم ...
غروب که علی برگشت به خونه , باهاش مشورت کردم ...
گفتم : از این که خانواده ی سوسن از همون اول می دونستن که میلاد این کارو می کنه و منو به تمسخر گرفتن خیلی ناراحتم و دلم نمی خواد تو صورت اونا نگاه کنم ... خیلی حالم بده علی ...
گفت : نمی دونم شایدم ما اشتباه کردیم ... به نظرم دیگه هر کاری لازمه انجام بده و دیگه سنگ جلوی پای میلاد ننداز و دلشو خون نکن ... بذار از کاری که می کنه لذت ببره ....
گفتم : خودمم همین نظر رو دارم ... از این به بعد سوسن هم مثل بچه های دیگه ی من باید باشه ... نمی خوام میلاد زجر بکشه ...
با حرف زدن با علی کمی آروم شدم و میلاد رو صدا کردم و گفتم : چیکار باید بکنم عزیز دلم ؟ ...
دستمو گرفت تو دستش و محکم فشار داد و گفت : ببخشید ... نمی خواستم اینطوری بشه ولی دست خودم نیست ...
گفتم : اصلا پسرم ... دیگه قبول کردم چون خواست تو بوده ... اگر تو با سوسن خوشحالی منم خوشحالم ... بگو چیکار کنم ؟ همین ...
گفت : سوسن رو دوست نداری آخه ...
گفتم : چرا ندارم ؟ مخالفت می کردم تا تو این کارو نکنی ... حالا که دوستش داری منم دوستش دارم ... نگران نباش ...
گفت : الهی من قربونت برم ... خیلی می ترسیدم با نارضایتی این کارو بکنی ... واقعا راست میگی ؟ راضی شدی ؟
گفتم : بگو چیکار باید بکنیم ؟ پسر خوب من دیگه در مورد گذشته حرف نزن ...
گفت : هیچی ... اول بریم خواستگاری بعد هر طوری شما صلاح دونستین , قرار و مدار می ذاریم ...
ناهید گلکار