داستان رعنا
قسمت شصت و هفتم
بخش سوم
آقای دارابی میلاد رو کشید کنار ... من و علی و مجید هم رفتیم ...
اون دست انداخت گردن میلاد و اونو بوسید و گفت : بابا جان می خواستیم خوشحالت کنیم ...
با همون لحن چابلوسانه ی خودش به مجید و علی گفت : به جان بچه هام , به جان مادرم , فقط به خاطر شما این کارو کردم که این راه طولانی رو نرین و برگردین ... خوب دیدم حالا که دارین میاین کارو یکسره کنیم ...
گفتم شما رو غافلگیر کنم و خوشحال بشین ... به خدا دو روزه داریم دوندگی می کنیم تا باعث شادی شما بشیم ... وگرنه چه فرقی می کرد امشب تا هفته ی دیگه ...
بعد رو کرد به من و گفت : می خواین عاقد بره رعنا خانم ؟
امر , امر شماست ... ما خدمتگزار شما هستیم ... اگر شما راضی نباشین , ما غلط بکنیم کاری انجام بدیم ...
گفتم : آخه نه بله برونی , نه صحبتی ... شما می خواین با چقدر مهر , عقد کنین ؟ ...
گفت : برای مهر می گین ؟ نگران نباشین ... ما با میلاد جان حرف زدیم و توافق کردیم ... اولا هرچی من دارم مال میلاد هم هست ... توقعی ازش نداریم ... شما هم هر کاری دوست دارین انجام بدین , دوست ندارین انجام ندین ... سوسن و میلاد جان , نور چشم من هستن ... پس دریغ ندارم ازشون ...
اینم فقط یک عقد ساده است ... همین ... اینم بله برون ... خوب شد ؟ دیگه چی ؟
مجید گفت : آقای دارابی این کار شما درست نبود ... باید ما رو در جریان قرار می دادین ...
گفت : ای آقای دکتر .... الانم فرقی نکرده ... ما فامیل زیاد داریم و سوسن رو هم خیلی دوست دارن ... گفتیم اونا هم باشن ... حالا شما می خواین عقد کنین , می خواین نکنین ... من الان عاقد رو می فرستم بره ... خوبه ؟ ولی خوب آبرومون می ره , بد می شه ... اما به چشم , به خاطر گل روی شما میگم بره ...
علی با عصبانیت گفت : یادتون باشه ما رو در مقابل کار انجام شده قرار دادین ....
توجه مهمون ها به ما جلب شده بود ...
دارابی با یک خنده ی بلند که بقیه فکر نکنن مشکلی هست ... گفت : من که چاکر شمام ... خواهش می کنم , شما لطف دارین که اینقدر با ما راه میاین ....
من دیدم میلاد عصبی شده ... گفتم : خیلی خوب ... پس برین هر کاری لازمه انجام بدین , اشکالی نداره ... آبروریزی نکنین ...
ناهید گلکار