داستان رعنا
قسمت شصت و هفتم
بخش چهارم
در یک چشم بر هم زدن , میلاد و سوسن به عقد هم در اومدن ... چیزی که اصلا مطابق میل من نبود ... و مهر سوسن رو هزار تا سکه ی بهار آزادی اعلان کردن ... و تمام شب , زن و مرد زدن و رقصیدن و شادی کردن ...
نه تنها من و باران , بلکه همه ی بچه های ما ناراحت شده بودن و بدون حرکت نشسته بودیم و اونا رو تماشا می کردیم ...
میلاد حواسش بود و مرتب میومد و می پرسید : رعنا جون خوبی ؟
می گفتم : آره , پسرم خیلی خوبم ... تو خوشحال باش ما هم خوشحالیم ...
مجید خیلی عصبانی بود و خیلی زود بلند شد و گفت : ما می ریم , باید برگردیم تهران ...
حمید و نازنین هم راه افتادن ...
گفتم : ما هم میایم ...
مادر سوسن در کمال خونسردی اومد و گفت : نه به خدا نمی شه ... ما دیگه فامیل شدیم ... شب رو بمونین ... باید در مورد عروسی حرف بزنیم ...
گفتم : ببخشید ؟ خداحافظ ... تلفن می کنم به شما ...
و با عجله راه افتادیم ....
میلاد ما رو بدرقه کرد و می خواست منو بغل کنه که زود سوار ماشین شدم و روشن کردم ...
سرشو کرد تو ماشین و گفت : تو رو خدا رعنا جون ناراحت نباش ... دیدین که ... به خدا من خبر نداشتم ... باور کنین از مهر هم خبر نداشتم ... اصلا منم خوشم نیومد ولی به خدا منظور بدی نداشتن ...
گفتم : ناراحت نیستم عزیزم , فقط خسته ام ... صبح بهت زنگ می زنم ... تو برو نگران نباش ... دلم خوشه که تو راضی هستی ...
و راه افتادم ....
مجید جلو و من دنبالش و علی پشت سر من حرکت می کردیم ...
من همینطور اشک می ریختم و بدون اینکه حرفی بزنم رانندگی می کردم ....
وقتی افتادیم , تو جاده باران گفت : رعنا جون عمو مجید نگه داشت ... منم زدم کنار ...
مجید پیاده شد و از سرازیری کنار جاده رفت پایین و دور شد ... کمی بعد , صدای فریاد مجید رو شنیدیم ...
اون کلا آدم عصبی ای بود و باید خودشو تخلیه می کرد ...
اما همه ی ما در یک بهتی فرو رفته بودیم که قدرت حرف زدن هم نداشتیم ...
حتی مریم که خیلی خونسرد بود , داشت گریه می کرد ... اون میلاد رو بی نهایت دوست داشت ...
آقای دارابی خودش باشگاه گرفت ، عروسی راه انداخت ، برای میلاد خونه گرفت ، جهیزیه ی خیلی خوبی به دخترش داد و همون طور که قول داده بود توی یک شرکت به عنوان مهندس برق استخدامش کرد و در واقع ما به عروسی دعوت شدیم و هیچ دخالتی تو هیچ کار نداشتیم ...
فقط میلاد از من پول می گرفت و وقتی اعتراض می کردم این همه پول رو برای چی می خوای , سرم داد می زد : ای بابا ... بیچاره ها همه کارا رو اونا کردن ... من نباید وظیفه ی خودمو انجام بدم ؟
اینجا نشستی و کاری نمی کنی , بعد برای هر یک قرون هی از من می پرسی برای چی می خوای ؟ ...
و باز سکوت من در مقابل اون ...
اصلا یادم نیست که رفته باشم عروسی میلاد ولی یادم هست که یک هفته بعد , جشن عروسی دختر محترم رو توی حیاط ما گرفتن و چقدر بهم خوش گذشت و چقدر افسوس میلاد رو خوردم ...
ناهید گلکار