داستان رعنا
قسمت شصت و هفتم
بخش پنجم
ده روز بعد , سوسن برای اولین بار با میلاد اومد خونه ی ما ...
ولی من بازم به خاطر میلاد سعی کردم کاری رو که یک مادر برای عروسش می کنه , انجام بدم ...
حتی یکی از گردنبندهای خودم رو که مادرم به من داده بود , به گردنش انداختم و با وجود اینکه هیچ کدوم ازش دل خوشی نداشتیم , بازم تمام سعی خودمون رو می کردیم که اون و میلاد متوجه ناراحتی من نشن و همه چیز عادی جلوه کنه ...
حالا دیگه منتظر میلاد نمی شدم چون هر بار که میومد با سوسن بود و من دلم نمی خواست اونو ببینم تا مجبور باشم تظاهر کنم که اونو به عنوان عروس خودم قبول کردم ...
چند بار میلاد ازم خواهش کرد که خانواده ی اونو دعوت کنم ولی قبول نکردم ...
سوسن میومد شام می خورد و می رفت بالا و نزدیک ظهر با صد من آرایش میومد پایین ... در حالی که یک ابروشو بالا داده بود که کمبود خودشو اینطوری جبران کنه , ناهار می خورد و می رفت بالا ..... و سر شب برمی گشت دوباره ...
قبول شدن باران توی دانشگاه تهران باعث خوشحالی من شد و دیگه زیاد به میلاد فکر نمی کردم چون خیال می کردم اون خوب و خوش داره در کنار سوسن و خانواده ی اون زندگی می کنه ...
ولی میلاد آخر هر هفته , دست سوسن رو می گرفت و میاورد خونه ی ما ...
هنوز پول میلاد پیش من بود ... ازم خواست و منم بهش دادم و اون به جای اینکه از اون پول برای سرمایه گذاری و یا خریدن یک جایی برای خودش استفاده کنه , یک ماشین گرون برای خودش خرید تا دیگه ماشین آقای دارابی رو نگیره برای تهران اومدن ...
اما هر دفعه تا دفعه بعد تغییراتی رو در میلاد از نظر رفتار و عقایدش می دیدم که بازم نمی تونستم نگران نباشم ...
اون حالا ما رو به خاطر اعتقاداتمون مسخره می کرد ... از سیاست حرف می زد ... از اینکه خون پدرش پایمال شده ... از کاستی های جامعه می گفت و از خرافات دین ...
نسبت به همه چیز بدبین شده بود ... می گفت همه دورغ گو و ریاکارن ... مسئولین رو جاه طلب و دنیاپرست می دونست ... می گفت پدر من و امثال پدر من نرفتن جون بدن تا دوباره یک عده ی دیگه پولدار بشن ...
ناهید گلکار